Saturday, December 22, 2012

نامه‌ای برای یگانه‌ترین سیران
From the page NNS ROJ

دختری که در آتش بی‌کفایتی مسئولان
  سوخت
فرزانه جلالی
سیران گیان!
چند روز از آن روز سرد پاییزی می‌گذرد؟‌‌ همان روزی را می‌گویم که تو از خواب بیدار شدی؛ کتاب فارسی و دفتر نقاشی‌ات را در کیف گذاشتی. لباس مدرسه‌ات را پوشیدی. راستی لباست آن روز چه رنگی بود؟ اصلا اجازه می‌دهند لباس‌های رنگی بپوشی؟ دفتر نقاشی را چرا برده بودی؟ شما که آن روز زنگ نقاشی نداشتید؟ می‌خواستی بهار را نقاشی کنی؟ که دیگر از سرما خبری نباشد؟ راستی آن روز صبحانه خورده بودی؟ و بعد به مدرسه رفتی. سر کلاس بودی و حواست بود؟ یا اصلا فکرش را هم نمی‌کردی؟ بخاری آتش گرفت و تو سوختی... و بعد هیچ‌وقت نه به آن کلاس و نه به هیچ کلاس دیگری برنگشتی. می‌ترسم از درس‌هایت عقب بمانی...
این روز‌ها با «درد» می‌گذرند اما می‌دانم این درد، کمتر از دردی است که تو و همکلاسی‌هایت کشیدید. نمی‌دانم در آن لحظه که بخاری آتش گرفت روی کدام نیمکت، و در کدام ردیف نشسته بودی که آنقدر زیاد سوختی. نمی‌دانم چندمین نفری بودی که تلاش کردی دری را که دستگیره نداشت با زور باز کنی تا کمتر بسوزی. نمی‌دانم چند بار با چه توانی جیغ زدی، داد زدی، کمک خواستی. چه کسی را صدا زدی؟ مادرت را، پدرت را، معلم یا مدیر مدرسه را؟ حتی شاید خدا را. باورت نمی‌شد تو می‌سوزی و کسی صدایت را نمی‌شنود
...

کیژ
ۆله ی کوردستانه‌کم!

می‌خواهم خاطره‌ای برایت بگویم. کلاس دوم ابتدایی بودم. در روستای سروآباد. یادم نیست پاییز بود یا زمستان ولی سرد بود. زنگ تفریح که با همکلاسی‌هایم در حیاط مدرسه بازی کرده بودیم سردم شده بود. به کلاس رفتم و دست‌هایم را روی بخاری گرفته بودم تا گرم شوند که چیزی داخل بخاری ترکید، آتش از بالای بخاری بیرون زد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دست‌هایم سوختند. آن روز مدیر مدرسه گفت: گریه نکن، بزرگ می‌شوی فراموش می‌کنی. بیست سال از آن روز می‌گذرد. مدیر درست می‌گفت. خیلی زود فراموش کردم. فراموش کردم که با آن دست‌های سوخته هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم که لباس پوشیدن و بستن بند کفش‌هایم وظیفهی پدرم شده بود. خواهرم مشق‌هایم را می‌نوشت. وقتی برادرم با نگاه کردن به دست‌هایم حالش بد می‌شد مادرم بغض می‌کرد. فراموش کردم که همه این‌ها فقط به خاطر بخاری نفتی کلاس بود. حالا بیست سال از آن زمان می‌گذرد، اما انگار بخاری‌های نفتی هنوز سهم ما در روستا‌ها است

خویشکه چکوله
که‌م!

تو رفتی و هم کلاسی‌هایت را تنها گذاشتی. این روز‌ها تصویر بیشترشان را دیده‌ام. بعضی درصد سوختگیشان بیشتر و بعضی کمتر است. می‌توانم بگویم دست‌های همه
آن‌ها سوخته است. دست‌هایی که باید مداد در دست بگیرند و مشق بنویسند، دست‌هایی که باید برای بهترین انشای کلاس کف بزنند، دست‌هایی که باید زنگ تفریح دور گردن همدیگر بیندازند و لی‌لی بازی کنند. داغِ رفتن تو تمامی ندارد سیران. ما مانده‌ایم و همکلاسی‌های دست و صورت سوخته‌ات. همکلاسی‌هایت چگونه می‌توانند دل خوش کنند به کمک‌های درمانی مسئولانی که به خود زحمت حتی عذرخواهی نداده‌اند. چگونه امید ببندند به فرهنگی که هویت زنانه‌مان را با صورتهای زیبا و بدون نقص پیوند زده است. چگونه با دست‌های سوخته رنج زن بودنشان را بنویسند. چگونه فریاد دادخواهی سردهند اگر کسی به فریاد حنجرهٔ سوخته‌شان نرسد.

رۆلەی
شیرین!

این نامه را با زبان فارسی نوشتم تا آن‌هایی که زبان مادریمان را عاملی برای تفکیک و جدایی و نشنیدن درد‌هایمان می‌دانند؛ بتوانند بخوانند. فارسی نوشتم تا آن‌هایی بخوانند که بیست سال پیش نیز عامل سوختن دست‌های دیگری بودند. برای آن‌هایی می‌نویسم که آنقدر سرشان به انرژی هسته‌ای و لبنان و فلسطین و سوریه گرم است که یادشان رفت ۳۸ کودکی که در آتش سوختند به کمک مالی برای زنده ماندن و زندگی کردن نیاز دارند. برای مدیر مدرسه‌ای که از تعمیر دستگیر‌ه در کلاس غافل شد.

برای نمایندگان شوراهای شهر و مجلسی که سرگرم محدود کردن بیشتر زنان و دختران این کشور هستند. برای آن‌هایی که در همین روز‌ها که دست‌های سوخته همکلاسی‌هایت هنوز از ظلم بر آن‌ها حکایت می‌کند، برای محدود کردن سفرهای روزهای آینده‌ات تو را نیازمند رضایت قیم و ولی می‌کنند
.
برای وزیر آموزش و پرورشی که شاید مدرسه‌ای در روستایی را به هیچ انگارد و زمانی که خبرنگاری از او می‌پرسد اگر دختر خودتان به جای یکی از آن دختران بود، چه می‌کردید، ناراحت می‌شود و با کنایه می‌گوید: «دست شما درد نکند»؛ این نامه را نوشتم تا او نیز بخواند تا به او بگویم، دست شما درد نکند جناب وزیر، آن‌ها دختر وزیر نبودند، آن‌ها فقط دختر بودند؛ دختران روستا، دخترانی که هنوز گرمای بخاری‌های بیست سال پیش را مشق می‌کنند.
این نامه را به فارسی نوشتم تا شاید آن‌هایی که بر جایگاه قدرت تکیه زده‌اند اندکی به خودشان بیایند. سیران حالا که دیگر نیستی بگذار بگویم: می‌دانستی از‌‌ همان نزدیکی‌های شما، لوله‌هایی بزرگ، گاز به ترکیه صادر می‌کنند؟ می‌دانم که عمرت آنقدر نبود که درس تان به جایی برسد که در کتاب بخوانی سرزمینی که در آن زندگی می‌کردی، دومین مخازن گاز جهان را دارد. می‌دانم هنوز درس تان به اینجا نرسیده بود؛ اما می‌دانی همکلاسی‌هایت با آن صورت‌های چروکیده وقتی سال‌ها بعد در کتاب‌هایشان این را بخوانند، چه حالی پیدا می‌کنند.


این نامه را برای جراحان پوست و زیبایی که روزی صد‌ها عمل جراحی را انجام می‌دهند، می‌نویسم شاید داوطلبانه مسئولیت جراحی حتی فقط یکی از دوستانت را به عهده بگیرند. برای فعالین حقوق بشر که..... و برای خودم می‌نویسم تا فراموش نکنم بر تو و همکلاسی‌هایت چه گذشت.

در جایی خواندم همکلاسی‌هایت با دست و صورت سوخته برای نمایندگان مجلس سرود خوانده‌اند. با خود عهدی بستم که روزی به شین‌آباد خواهم رفت. تمام همکلاسی‌هایت را پیدا می‌کنم. با شاخه گلی سرخ به نشانه ‌زیبایی‌ات بر سر خاکت خواهیم آمد و سرودی خواهیم خواند

No comments:

Post a Comment