Thursday, February 2, 2012

عشق بی شیله پیله

داستان کوچک زیر را دوستم روزبه از' فینیکس آریزونا '(درغرب آمریکا) واسم فرستاده. البته اسم نداشت. بعد از خوندن واسش این اسمو گذاشتم. به دلم خیلی نشست .آخه من و یارم هم ,در پرو , دو تا سگ داریم (اولی نره, ده سالشه واز نژاد چاو چاو هست. دومی ماده ,2 سال و 2 ماهشه -عقیم شده- و از نژاد آمریکن استنفورد) و از صمیم قلب دوستشون داریم . بیست و پنج سال پیش هم, وقتی مجرد بودم, برای دو سال دو تا گربه داشتم.ولی با آمدن پدر و مادرم بخاطر حساسیت داشتن اونها مجبور شدم با مراجعه به مرکز حمایت از حیوانات واسشون خونه پیدا کنم  و ردشون کنم برن .خیلی سخت بود ولی مجبور شدم ....باری حیوانات خانگی خیلی دوست داشتنی هستند و بودنشون به زندگی رونق خاصی میبخشه...امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد .
  پیمان پایدار
*****************************
سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد. یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید.

ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد. به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت.

دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگهداری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم.

تا اینکه روزی برگشت از سوراخی مخفی وارد شده بود، این راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمیدانم چکار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود اما فهمیده بود که چرا باید آنجار ا ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود.

در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند...

او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا میرفته. هرشب ...

من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش مرا در خود خورد کرد و فرو ریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود

No comments:

Post a Comment