مقدمه
مقاله زیر(+) یکی از زیباترین و شیواترین متن های قوم شناسانه ای(*) هست که در مورد ایران در فضای مجازی خوانده ام. جالبی آن چند جانبه میباشد.(1) از تجربه شخصی شروع میشه , که یکی ازبهترین و ملموس ترین شیوه نگارشی مردم شناسانه میباشد. در بعدی عمیقتر (2) به زیبائی موزائیک وار قوم های مختلف اشاره میکند (3) در ادامه با گزارشی تاریخی / ماتریالیستی و برخوردی صادقانه و خالصانه به مشی چریکی سالهای دهه 50(که در آن رفقای آذری فراوانی شرکت داشتند) , و بالاخره(4) با انتقادی عمیق (بخوان دیالکتیکی ) و ساختارشکنانه از " روشنفکرانی " که هنوز در خواب خرگوشی بسر میبرند ولی با داشتن "رویای " جامعه ای دموکراتیک برنامه "مبارزاتی شان " را برای فصل "گل نی" میچینند , به آنان نقب زده و از دگرگونی اندیشه و رسالت انقلابی برای روشنفکران را در زمان حال میطلبد که سنگ بنائی گردد برای آینده ایرانی آزاد - توام با احترامی حقیقی و نه صوری و در حد شعار- برای اقوام مختلفی که در استانهای مرزی کشور سکنا دارند. ایرانی که در آن با عشق حقیقی به قوم ها و زبان هاشان دیگر جائی برای جوک های مسخره و تبعیض گرایانه نباشد و فقط در موزه های مردم شنایانه از آنان یاد شود. به امید امروزی بهتر از دیروز و فردائی بهتر از امروز.زنده باد آنارشی: آزادی حقیقی تک تک انسانها و توسعه فرهنگی تمامی اقوام در محیطی دوستدارانه و محبتی عاشقانه. پیمان پایدار
_____________________________________________
(+)از طرف "سایت پیام" بدستم رسیده که بدینوسیله از آنان کمال تشکر را دارم.
Ethnography یکی از شاخه های مردم شناسی Anthropology میباشد(*)
************************************
زبان پدری مادرمردهی من
شيوا فرهمند راد
سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۶
مادرم گيلک، زاده و پروردهی بندر انزلی (مطابق شناسنامهاش- بندر پهلوی)، و پدرم ترک، زاده و پروردهی اردبيل بودند. اين هر دو در نمين، در چهل کيلومتری جادهی اردبيل به آستارا، در مرز دو اقليم و آبوهوای جغرافيايی کموبيش متضاد، دور از خانه و خانواده، آموزگار بودند، زبان يکديگر را نمیدانستند و نمیفهميدند و به زبان سومی، به فارسی، پل آشنايی بستند، دل بههم دادند، و همسری کردند. من نخستين فرزند ايندو و زادهی همان نمين هستم. پس زبان مادری من گيلکی، زبان پدريم ترکی آذربايجانی، و زبان خانگيم فارسیست. پنج- ششساله بودم که پدر و مادر به ادارهی فرهنگ (آموزش و پرورش) اردبيل منتقل شدند و خانواده به اين شهر کوچيد.
خاطرات من از بستگان پدری و مادری، و نيز خاطرات زبانی من از اين هنگام آغاز میشود. هنوز به سن دبستان نرسيدهبودم و پدر و مادر کارمندم اغلب مرا به خانوادهی بزرگ پدربزرگ و عموها و عمهها میسپردند. و اينجا بود که جلوههای تازه و پر رنگ و بويی از زبان ترکی آذربايجانی را که چندی پيش از دختر پيشخدمت سرخانهمان صونا خانم در نمين شنيدهبودم، بار ديگر میشنيدم و میآموختم. هيچيک از بستگان خانوادهی بزرگ پدريم، بهجز عموی جوانم که تحصيلات هنرستان فنی داشت، فارسی نمیدانستند. عمههايم، که کموبيش دم بخت بودند اما به مدرسه نرفتهبودند، کلمههای شکسته- بستهای به فارسی میگفتند، و نه بيشتر. اينجا آموزش زبان ترکی من آغاز شد. بزرگترين آموزگارم در اين راه پدربزرگم بود. او جمعهی هر هفته دستم را میگرفت و به دشت و صحرای پيرامون اردبيل میبرد، ابر و باد و خاک و آب و گياهان را نشانم میداد و با آن صدای بمی که هنوز میشنوم نام گياهان را در گوشم میخواند: يئمليک، دَهوَه تيکانی، بولاقاوتی، ککليکاوتی، و "...اوتی" (...گياه)های بیشمار ديگر. اکنون میانديشم که لهجهی غريبی داشت. بهجای "يخيلارسان" (مواظب باش، نيافتی)، به منی که مدام بازیگوشی میکردم و به هر سوئی میدويدم، میگفت "يخيلوسان!". هنوز نمیدانم اين لهجه از کدام محال آذربايجان است. همسر دوم او، نامادری پدرم، که او نيز يکی از منابع آموزش ترکی من بود، روزهای هفته را به ترکی میشمرد: دوز گونی، سوت گونی...، و مادرم نمیفهميد.
پدرم اجازه نمیداد که حتی لای در را باز کنم و توی کوچه را تماشا کنم. میگفت که بچههای کوچه شرور و بیتربيت و بددهناند. تنها همبازیهايم، بهجز خواهر و برادر، عموزادههايم بودند که آنان نيز با من به ترکی سخن میگفتند. ترکی برايم زبانِ بازی با عموزادهها و قصههای خيالانگيزی که از بزرگترهای خانوادهی پدری میشنيدم، زبان زنعموی زيبايم توران خانم، عطر قورمه سبزی، پيچاق قيمهسی و آبگوشت مادربزرگ، رنگهای شگفتانگيز شيشهی اورورسیهای خانهی پدربزرگ، زبان عمههای جوان و شوخ و مهربانی که مرا عاشقانه دوست میداشتند، و زبان نام و رنگ و بوی گياهان و گندمزارهای زرين و طبيعت بيرون اردبيل بود.
زبان مادريم اما زبان گفتار مادر با خالهی جوانم که با ما زندگی میکرد، و زبان خالهها و دخترخالههای بیشماری بود که گاه برای شفا جستن از لجن معجزهآسای شورابيل و آبهای گرم سرعين از انزلی به خانهی ما میآمدند و بلند و پر سروصدا حرف میزدند. گيلکی برايم بوی سير، عطر بهشتی پامودور خوروش، ميرزاقاسمی، باقلاقاتق، طعم غريب ترشهتره و مرغفوسونجون، کشف ماهی سفيد سرخ کرده يا "فيبيج"شده در گمج، زيتون پرورده، عطر شگفت چوچاق، ترشی گزنده و گس ترشهانار، و شيرينی رشتهخشکار بود. گيلکی، چادرنماز گلدار خالهها و دخترخالهها، خانهی نئين و گالیپوش خاله، "کردخاله"ی شگفتانگيز برای کشيدن آب از چاه، زبان رطوبت و سبزی جنگل، عطر مستیآور شالیزارها، زبان دريا و قايق و مرغان دريايی و مرداب، زبان فورشبازی بود.
اکنون در آستانهی شروع دبستان، با دو فرهنگ پرورش يافتهبودم و با يک زبان سوم که ابزار ارتباط در خانه و زبان نمايشنامههای راديويی بود. جهانی بود کموبيش زيبا و دوستداشتنی. اما اين جهان زيبا با آغاز دبستان بهکلی فرو ريخت! از کلاس اول چيز زيادی بهياد ندارم. هشتاد نفر در يک کلاس بوديم (سال ۱۳۳۸!) و اغلب به حال خود رها میشديم. سيلی دردناک واقعيت زندگی در کلاس دوم فرود آمد. درس جدی شدهبود و آموزگارمان خشنترين و بدترين آموزگار دوران ۱۸سالهی تحصيلات کلاسيک و بدترين آموزگار تمام زندگيم بود. او چوبی با مقطع مستطيلی داشت که با آن کف دستان ما را سياه میکرد. فرق سر بیمويش پر از آثار قمهزنیهای روز عاشورا، و پر از زخمهای بزرگ اگزما بود. در دقايق فراغت مبصر کلاس را وا میداشت که اين زخمها را بخاراند و شورههای سرش را بريزد! فارسی چندانی بلد نبود و "ميکروسکوپ" را با منومن و حجیکنان "می... کیرو... سیکوپ" میخواند. همکلاسیهايم با ساعتها تلاش و عرق ريختن، از درسها هيچ سر در نمیآوردند. همهچيز به زبان تازهای بود. آنان گذشته از محتوای درسها، داشتند زبان تازهای میآموختند، از آموزگاری که خود اين زبان را نمیدانست. و من اين برتری را داشتم که زبان درسها را از پيش میدانستم و درسها را پيش از آنکه مطرح شوند، بلد بودم، حتی بهتر از آموزگار. اما ترکی را درست حرف نمیزدم. با آنان همزبان نبودم. در بازیهايشان راهم نمیدادند. خودی نبودم. "فاسّ" (فارس) بودم. بيگانه بودم. دستم میانداختند، کتکم میزدند و آزارم میدادند.
ماهی پس از آغاز سال تحصيلی دانشآموز تازهای به کلاسمان آمد: سيد جمالالدين سعيدی. او نيز "فاسّ" بود. پدرش رئيس يکی از ادارههای دولتی بود که با مقامهای بالاتر شهر خودشان درافتاده بود و به اردبيل تبعيدش کردهبودند! آری، ما در تبعيدگاه زندگی میکرديم بیآنکه خود بدانيم! جمال ِ تيرهروز که روبهروی من مینشست، از زبان آموزگار و همکلاسیها کلمهای نمیفهميد. حتی هنگامی که آموزگار با آن لهجهاش متن کتاب را میخواند، جمال چيزی نمیفهميد. ديکته را بر پايهی تلفظ غلط آموزگار غلط مینوشت، نمره کم میگرفت و پدر سختگيرش که نمرهی کمتر از بيست را قبول نداشت، در خانه کتکش میزد. بارها ديدهبودم که دفترش را با نمرهی آموزگار تماشا میکرد و با آن که سخت میکوشيد گريه نکند، آرام و بیصدا اشک میريخت و برگهای دفترش را خيس میکرد. دلم میخواست با او دوست شوم، اما او در زنگ تفريح از آزار همکلاسیها میگريخت و همچون پرندهای بارانخورده به زير بال برادرش علاءالدين که سه کلاس بالاتر از ما بود پناه میبرد. علاء، گاه کتکخورده از همکلاسیهای خود، جمال را در کنار میگرفت، با هم در گوشهای به ديوار تکيه میدادند و سرگشته در اين جهان بيگانهای که به آن پرتاب شدهبودند مینگريستند. با پايان سال تحصيلی از دبستان من و از اردبيل رفتند.
همکلاسیهای ترکی داشتم که درسخوان بودند و پيدا بود که در خانه کمکشان میکنند، اما به هنگام درستحويلدادن گنگ و لال بودند. بعدها که انشاء به مواد درسیمان افزوده شد، نمیتوانستند چيزی بنويسند. پای تخته نمیتوانستند به زبانی که تازه میآموختند چيزی بگويند. ح.ش. که تا سالها بعد همکلاسیام بود، با آنکه همه چيز را در خانه خوب فهميدهبود، پای تخته شروع میکرد به عرق ريختن، با تمام نيرو به خود فشار میآورد تا کلمهای از ميان قفل دندانها و از زبان فلجشدهاش بيرون آيد، چهرهاش سرخ میشد، نفس را در سينه حبس میکرد، زور میزد...، نيمکلمهای به شکل انفجاری از حنجرهاش بيرون میپريد، و باز لال میشد، زور میزد...، و اشکش با عرقش در میآميخت. با او رنج میبردم. میخواستم کمکش کنم. میخواستم کلمه را در دهانش بگذارم. هر لحظه منتظر بودم که دهان بگشايد و کلمه را بگويد. در دل تشويقاش میکردم: "بگو! آهان! آفرين! نفسات را حبس نکن! دهان باز کن! زبان باز کن! بگو..." اما سودی نداشت. يکی دو بار شلوارش را خيس کرد، مايهی تمسخر همکلاسیها شد، و دلم برايش به درد آمد.
تا پايان دبيرستان بخش بزرگی از همکلاسیهايم را آموزگاران پس از چند بار آزمودن ديگر هرگز پای تخته نمیبردند، زيرا اينان با آنکه درسخوان بودند و توانستهبودند خود را تا پايان دبيرستان برسانند، نمیتوانستند جملهای از خود به فارسی بگويند. اين زبان تازه را به شيوهی درست نياموختهبودند. آنچه آموختهبودند چيزهايی شکستهبسته بود به اجبار و همراه با درسها و کتابهايی که برای زبانآموزی طراحی نشدهبود.
پسرعمويم که دو سال بزرگتر از من بود نيز مشکل زبان داشت، دو سال مردود شد و من به او رسيدم. اکنون در يک کلاس بوديم، همکلاسیها به سنی رسيدهبودند که احترام سرشان میشد و در پناه پسرعمو و حال که ترکيم بهتر و بهتر میشد، ديگر آزارم نمیدادند، و تا پايان دبيرستان دغدغهی زبان نداشتم.
با ورود به دانشگاه در تهران دغدغهی زبان از سوی مقابل به سراغم آمد. اکنون کسانی در تهران، و بهويژه بيرون دانشگاه، به فارسی معوج من میخنديدند و جوکهای زشت و بیشرمانه و توهينآميزی دربارهی ترکها میگفتند. عجب! من اينجا هم خودی نبودم. اينجا ديگر "فاسّ" نبودم. از تبعيدگاهی بهنام اردبيل آمدهبودم. پس من که بودم؟ هويت من، کيستی من چه بود، که بود؟ با هماتاقیهای خوابگاه دانشگاه پيرامون اين مسائل میگفتيم و میانديشيديم: البته که ما ترک بوديم! میبايست هويت ترکیمان را حفاظت میکرديم، به آن میباليديم، در گسترش فرهنگ ترکیمان میکوشيديم و زبانمان را بهتر میآموختيم: کتابهای ترکی بايست تهيه میکرديم، شعر، ادبيات، موسيقی. و افسوس که هرچه میجستيم کمتر میيافتيم: شاهنشاه و ساواک چاپ و نشر هرگونه نوشته به ترکی آذربايجانی را ممنوع کردهبودند. هيچ کتاب و نشريهای به ترکی يافت نمیشد. علی تبريزی که کنار خيابان ناصرخسرو بساط کتابفروشی داشت در پاسخ ما که کتاب ترکی میخواستيم گفت: مگر نمیدانيد که کتاب ترکی از "يک گام به پيش، دو گام به پس" اثر لنين خطرناکتر است؟ زندان! شکنجه!
عجب! اين چه بساطیست؟ نيمی از اهالی کشور را که زبانی ديگر، زبان ترکی دارند شهروند درجه دوم حساب میکنيد، "زبان رسمی" کشور را درست به آنان نمیآموزيد، نمیگذاريد به زبان خودشان سوادآموزی را آغاز کنند، و گذشته از آن، حتی يک برگ کاغذ هم به زبان آنان در اين کشور يافت نمیشود؟ نه! اين درست نيست! اينطور نمیشود. بايد کاری کرد. بايد کاری کرد! کتاب! کتاب بايد يافت! از کجا؟ جايی هست در آنسوی ارس که به اين زبان، همين زبان، تحصيل میکنند، راديو و تلويزيون و روزنامه و کتاب دارند. از آنجا بايد تهيه کرد!
بيشتر کتابهای ترکی که پنهانی و با بهجان خريدن خطر زندان و شکنجه دستبهدست میگشت، چاپ باکو بود. يکی از کتابهای استثنائی چاپ تبريز که پيدا کرديم، بخشی از منظومههای "سازمين سؤزو" سرودهی ب.ق. سهند بود که بر پايهی حماسههای کهن "دده قورقود" سروده شدهبود. اين کتاب در آن هنگام "شاهنامه"ی ما بود. با يکی از هماتاقیهايم قرار گذاشتيم که حماسهی "ديرسهخاناوغلو بوغاچ" را از بر کنيم. و هنوز، بعد از ۳۵ سال، بخشهايی از آن را بهياد دارم:
ماوی گؤیلر ايستیلهييب
آچان زامان ياخاسينی،
آسلاييری قايالاردان
سحر، زری چوخاسينی.
کروان قالخير يوخوسيندان،
يوکون چاتير، دوشور يولا:
کيم چاتاجاق مقصدينه،
کيم يورولوب، يولدا قالا؟!
نوشتن متن کامل اپرای کوراوغلو اثر عزير حاجیبيکوف و ترجمهی آن به فارسی بزرگترين چالش زندگی من در آن سالها بود. سه سال با گوشیهای امانتی در "اتاق موسيقی" دانشگاه به اين اپرا گوش میدادم و میکوشيدم از ميان هياهوی سازهای ارکستر و گروه کر کلمات را بشنوم، شکار کنم و بنويسم. در رؤيای پهلوانیها بودم. روزی را میديدم که "ددهم قورقود" میآيد، "قوپوز" مینوازد، سرود میخواند، و نامی سزاوار بر من مینهد! در اين ميان مدت کوتاهی گذارم به زندان افتاد و در آنجا به همزنجيرانی که ترکی آذربايجانی را زبان رزم و ايستادگی، زبان حيدر و ستار میدانستند، مقدماتی از اين زبان را آموختم. از شاگردانم يوسف قانع خشکبيجاری (که چند سال بعد همراه با حميد اشرف و يارانش در حملهی ساواک به خانهی تيمیشان کشته شد)، "ايرج آذرين" از رهبران کنونی يکی از گروههای منشعب از "حزب کمونيست ايران"، و ابوالفضل خيری، نوجوانی از گروه چريکهای وابسته به بهروز دهقانی (که از سرنوشت او هيچ نمیدانم) بودند.
اما چه سود از همهی اين فعاليتها؟ پدرم شش- هفتساله بود که مادرش مرد، و زبان پدريم کمی پيش يا پس از آن مادرمرده شدهبود. تلاشهای من و مای کوچک و تهیدست به جايی نمیرسيد. دستگاههای دولتی از سالهای دور کمر به قتل زبان ما بسته بودند و برای اين کار همهی امکانات را به کار میگرفتند: افراد غير محلی و فارسیزبان را به رياست ادارههای دولتی شهرهای آذربايجان میگماشتند، و برای هر کلمهی ترکی که بر زبان دانشآموزان جاری میشد، جريمه گذاشتند. در اين سياست زبانکُشی توانستند حتی انديشمندانی از خود آذربايجان را نيز به خدمت گيرند. اينان و بسياری از انديشمندان و روشنفکران فارسیزبان میخواستند و میخواهند ثابت کنند که اشتباهی شده و ترکی آذربايجانی همان فارسیست! که همميهنان "آذری" هم البته از نژاد پاک آريايی هستند که به گناه ترکان و مغولان پليد بيابانهای دوردست آسيا کمی ناپاکی در زبانشان پديد شده، و چيزی نيست، پاکش میکنيم! مترجم و پژوهشگری همهی زندگی خود را وقف آن کرده که ثابت کند از دوران باستان تا عهد مغول حتی پای يک ترک هم به ديار آذربايجان نرسيده! ناشر کتاب من "تحليلی بر حماسهی کوراغلو" میگويد عنايتالله رضا که تا پيش از انقلاب در ادارهی مميزی شاهنشاهی کار میکرد، به او گفت: "در آذربايجان کسی بهنام کوراوغلو نداشتهايم. اين شعرهای ترکی را از متن کتاب پاک کنيد!" گوئی او هرگز نديدهبود چهگونه "آشيق"ها در جشنها و عروسیها و قهوهخانههای سراسر آذربايجان داستانهای کوراوغلو را میخوانند. او حتی به فرهنگ رشتی خود نيز پشت کردهبود و گوئی نمیدانست که در گيلان نيز از "کوره غولی" نام میبرند.
دانشمند ارجمند ديگری لطف بزرگی کرده: مدتی در آذربايجان گشته، زحمت کشيده و زبان مردم را ياد گرفته، تا فاش کند که اين زبان پر از واژههای پارسی و پهلوی ناب است! او در برنامههای راديوئی در استکهلم سياههی بلندبالائی از اين واژهها را میخواند و ناگهان ادعا میکند که در مقابل، تعداد واژههای ترکی در فارسی از تعداد انگشتان يک دست هم کمتر است! گيريم که هرچه ايشان میگويند درست است. که چه؟ آيا تعداد واژههای يک زبان در زبان ديگر معياری برای تعيين حقانيت صاحبان زبانی برای سروری بر صاحبان زبان ديگر، يا معياری برای تعيين حق کودکان برای سوادآموزی به زبان خود است؟ چند واژهی عربی در فارسی هست؟ بگذريم از اين که ايشان گوئی با "قاشق" و در "بشقاب" "قورمه" و "قيمه" نخوردهاند، خوراکشان در "قابلمه" و روی "اجاق" پخته نشده، و شبها روی "دشک" نخوابيدهاند، تا همين هفت واژه در يک جمله برای ابطال ادعايشان کافی باشد. (ايشان حسن عميد را "شاگرد مطبعهی بیسواد" خواندند و از اين رو منبع من برای ترکی بودن اين واژهها "فرهنگ بزرگ سخن" دکتر حسن انوریست).
بسياری از اينان هرگز گذارشان به آذربايجان و کردستان و خوزستان و بلوچستان و ترکمنصحرا نيافتاده و درد زبانندانی را در داخل کشورمان نچشيدهاند. بزرگترين پژوهش زبانیشان در اين حد است که از آشنای ترکشان میپرسند:
- بگو کتاب!
- کيتاب.
- بگو مداد!
- ميداد.
- بگو دفتر!
- دفتر.
- بگو قوری!
- گوری.
- هه، هه... گوری نه، قوری! بگو قاشق! - گاشق.
- هه، هه... گاشق نه، قاشق!
بگو ميز، صندلی، ماشين، تلويزيون، يخچال، راديو، تلفن و ...
و به اين نتيجهی روشنتر از روز می رسند که ترکی همان فارسیست، منتها کمی معوج، مانند لهجهی کسانی که جوکهای ترکی میگويند! برخی از اينان در محافل روشنفکری اشک تمساح میريزند که تعداد زبانهای زندهی دنيا از شش هزار به دو هزار رسيده، و نمیشمارند که در خانهی خودمان چند زبان در بستر مرگ دستوپا میزنند.
برخی از اينان در کشوری مانند سوئد زندگی میکنند که در آن حق آموزش زبان مادری برای کودکان خانوادههای مهاجر به رسميت شناختهشده، و هنگامی که میشنوند دولت بودجهی مدارس را برای آموزش زبان مادری کاهش داده، گريبان میدرند و فغانشان به آسمان میرسد که "پس حق کودکان ما برای آموزش زبان مادری چه میشود؟"، اما اگر کسی دهان باز کند و از حق ميليونها کودک غير فارسیزبان کشور خودمان برای آموزش زبان مادری سخن بگويد، باز گريبان میدرند و فغان بر میدارند: "وا ايرانا! وا ايرانا! ايران را تجزيه کردند! ايران شد ايرانستان!"
بسياری از اين انديشمندان و روشنفکران که اکنون از بد روزگار به محيط بيگانه پرتاب شدهاند، اينجا و در جامعهی بيگانه برای نخستين بار دچار بحران هويت میشوند و در پاسخ به اين پرسش نهان در ضميرشان که کيستند و اينجا چه میکنند، در جستوجوی گذشتهای تابناک به کورش و داريوش و هخامنشيان، و حتی دورتر، به عيلام میرسند، و کشف میکنند که تاريخ درخشانمان را عربها و ترکهای فلانفلانشده آلودهاند؛ که تاريخمان را بايد از اين پلشتیها پاک کنيم. پس نامی پاک و پارسی و آريايی بر خود مینهند و گام در ميدان نبرد مینهند. میگويند: چيزی بهنام ترک و ترکمن و عرب و غيره در ايرانزمين پاک و اهورايی نداشتهايم و نداريم! و آنگاه از ديدن تصوير آينهای خود در شگفت میشوند: نمیفهمند چرا کسانی از ديگرسو نامهای ناب ترکی و آلتائيک بر خود مینهند و ادعاهای مشابهی به ميان میآورند: که اصلاً حضرت نوح هم ترک بود، که همهی زبانهای التصاقی دنيا در واقع ترکی هستند، که حتی سرخپوستان امريکا هم ترکاند، که بايد امپراتوری گرگ خاکستری را از اقيانوس آرام تا شمال افريقا زنده کنيم! اين دو گروه در دو قطب متضاد، در دو سوی خط آتش میايستند، تيرهای زهرآگين بهسوی يکديگر پرتاب میکنند، و هرگز به زبان مشترکی برای گفتوگو نمیرسند. در هياهوی اين بحث واقعيت امروز فراموش میشود: اين که هرچه بود و نبود، از ديرباز مردمانی هم در ايران زندگی میکنند که همين امروز به فارسی سخن نمیگويند.
کسانی دل میسوزانند، منصفانه حق میدهند، و تحليلهای بلندبالا مینويسند. اما اکثريت بزرگ اين تحليلها در پايان يک "اما" دارند. کمتر کسی از حق تحصيل کودکان غير فارسیزبان به زبان مادری دفاع میکند. در بهترين حالت وعدهی سر خرمن میدهند: بگذاريد دموکراسی را در ميهنمان برپا کنيم، آنوقت...
و اينچنين است که زمان میگذرد. همشهريان من هنوز شهروندان درجه دوم کشورمان هستند. هنوز اجازه ندارند سوادآموزی را به زبان مادری خود آغاز کنند. هنوز استعدادهايشان نشکفته در نطفه خفه میشود. هنوز پای تخته گنگ و لال میمانند. ميليونها کودک از دشواری آموختن دانش به زبانی ديگر سر میخورند. روستائی آذربايجانی هنوز بايد شکايت از رانندهای را که گاو او را کشته به زبانی که نمیداند بنويسد و در دادگاهی حاضر شود که کلمهای از آنچه در آن میگذرد نمیفهمد. اينچنين است که نارضايیها بيشتر میشود. شکافها عميقتر میشود. اختلافها گسترش میيابد. تنشها شديدتر میشود. و کسانی که ابزار حل مشکل را در دست دارند، گوئی در خواباند، يا اگر کاری میکنند، در جهت بدتر کردن اوضاع است و متوجه نيستند چه میکنند.
ایميل زير که دو سال پيش دريافت کردم، در اين زمينه گوياست:
اندکی دقت در سايت مربوط به شغل اين خانم نشان میدهد که زير پوششی ظاهری، مأموران زبردست و کارکشتهای در اين شرکت خصوصی گرد آمدهاند، پول میگيرند و هر مأموريتی را در هر جايی از جهان که بخواهيد برايتان انجام میدهند. امروزه جنگها خصوصیسازی شدهاند، چرا کارهای اطلاعات و جاسوسی خصوصیسازی نشوند؟ (نشانی سايت را نمینويسم تا برايشان تبليغ نشود!).
ابتدا شگفتزده به ياد جملهی معروف اگوست ببل Bebel يکی از بنيانگذاران حزب سوسيالدموکرات آلمان افتادم که با خود میگفت: "ببل پير، باز چه دسته گلی به آب دادی و چه گفتی که آنطرفیها برايت کف میزنند و هورا میکشند؟" (نقل به معنی). بهسرعت به سراغ سايتم رفتم و زير و رويش کردم، اما چيزی نيافتم.
قضيه روشن است: من کارهای نيستم و اين نامه تنها برای من فرستاده نشده. سايت من تنها يک بهانه است. سازمانهای اطلاعاتی امريکا همين چند سال پيش اعتراف کردند که در کشورهای مسلمان نفوذی ندارند و بايد کارزار گستردهای برای جبران اين نقص بهراه اندازند. آگهی سربازگيری سازمان سيا را در رسانههای فارسیزبانِ خارج خيلیها ديدهاند. داستانهای دردناکی بر سر زبانهاست از بستگان جوانان ايرانی ساکن امريکا که هنگام تلاش برای گرفتن رواديد سفر از سفارت امريکا در ترکيه، در مقابل دريافت رواديد وادار به خبرچينی برای امريکا شدهاند، و بعد برخی از آنان در ايران گير افتادهاند و در زندان بهسر میبرند. بیگمان دهها شرکت مشابه در امريکا و چندين کارمند در هر شرکت دهها نامهی مشابه برای افراد گوناگون فرستادهاند: تيرهايی در تاريکی!
اما خودمانيم، چرا نيروی دريايی امريکا از چند سال پيش دارد روی "آذریهای ايران" مطالعه میکند؟ عاشق چشم و ابروی ما هستند؟ میخواهند دموکراسی برايمان بياورند؟ دلشان برای امثال ح.ش. که هماکنون در دبستانهای آذربايجان رنج میبرند سوخته و میخواهند تحصيل به زبان مادری برايشان به ارمغان آورند؟ خانم کيتلين میگويد که هدف نهايی پروژه، تحليل عميق از گروههای قومی گوناگون ايران برای کسب درک بهتری از منطقه است. با "منطقه" چهکار دارند؟ از ميان اينهمه سازمانها و نهادهای جهانی، نيروی دريايی امريکا چه مرجعيت و چه علاقهی ويژهای دارد که روی "آذریهای ايران" مطالعه کند و "درک بهتری از منطقه"ی ما بهدست آورد؟ به نيروی دريايی امريکا چه ربطی دارد؟ درک خود ما از "منطقه" چهقدر است؟ آيا در خانه کسی هست که درد دل فرزندان را بشنود؟ آيا در خانه کسی هست که فرزندان را از گزند بيگانه در امان دارد؟ آيا در خانه کسی هست که حق فرزندان را بهجا آورد؟
من نشانی از آن نمیبينم و باور نمیکنم. زبان پدری من هنوز مادرمرده است، و اکنون که دايهای در داخل ندارد، بيگانگان فريبکارانه آستين بالا میزنند و ادعای دايگیاش را دارند: دايههای مهربانتر از مادر.
بیگمان سردمداران جمهوری اسلامی نمونههای مشابه پيام خانم کيتلين را ديدهاند. اما شواهد نشان میدهد که آنان بهجای حل مشکل و گرفتن سلاح
از دست بيگانگان، تلاشهايی از اين دست را چماقی میکنند و میکوبند بر سر کوشندگان راه نجات زبانهای گروههای قومی ساکن ايران، زندانشان میکنند و آزارشان میدهند.
من بیگمان آريايی پاکنژاد نيستم. پدر مادربزرگ مادريم شايد گيلهمردی بود که مادر پدر بزرگ جد پدربزرگش نوادهی زنی بود که عربی به او تجاوز کرد، و مادر پدربزرگم شايد زنی از گنجه بود، نوادهی مردی از داغستان، که پدر پدربزرگ جد مادريش از زنی روس و مردی تاتار بود که سربازی يونانی مادر خزریاش را به زنی گرفتهبود. به نام اردبيلی نان بربری، "صومی"، می انديشم که به يونانی يعنی نان psomi. ما همه، کم و بيش، فرزندان تجاوزيم! نيستيم؟ پس بگذاريد از حاکمان کنونی کشورمان و از شما آريائيان پاکنژاد و پاکنهاد و پاکنام بپرسم: چرا چنين میکنيد؟ چرا میترسيد از اينکه گروههای قومی غير فارسیزبان به زبان مادری خود تحصيل کنند؟ چرا نارضايیها را گستردهتر میکنيد؟ چرا شکافها را ژرفتر میکنيد؟ چرا استعدادها را بر باد میدهيد؟ چرا کودکان را میآزاريد؟ چرا راه را برای دايههای بيگانه باز میکنيد؟
***
پاسخ خانم کيتلين را چه دادم؟ نوشتم: به همين مفتی؟! کور خواندهايد خانم! من خدماتم را در ميان سازمانهای اطلاعاتی زبانهايی که میدانم به مزايده گذاشتهام!
باور میکنيد؟ آيا میدانيم ديگران چه پاسخی دادند؟
*** سال دوم يا سوم دانشگاه بودم، دوازده يا سيزده سال پس از کلاس دوم دبستان، که روزی سيد جمالالدين سعيدی را در برابرم يافتم. با تأخير و بهتازگی در همان دانشگاه و همان رشته پذيرفته شدهبود. اکنون جوان برومندی بود، اما نگاه تلخ و تيرهای به زندگی و جامعه داشت. عاصی و بیحوصله بود. با فعاليتهای فرهنگی من در دانشگاه آشنا بود، اما آنها را بیهوده و اتلاف وقت میدانست. شتاب داشت. میخواست يکشبه بهشت را روی زمين بياورد. در ديدارهای بعدی سربسته گفت که به عضويت گروهی انقلابی درآمده و مرا نيز ارشاد میکرد که به او و گروهش بپيوندم. دوستانه گفتم که فکر خواهم کرد. رفت، و ديگر نديدمش. در دام گروه ساواکساختهی سيروس نهاوندی افتادهبود. چندی بعد در بنبستی در رشت به تور ساواک افتاد. کشت، و کشتهشد.
15 دسامبر ۲۰۰۷
استکهلم
http://shivaf.blogspot.com
http://web.comhem.se/shivaf
تصحيح و پوزش
يکی از پيامدهای خوشايند انتشار نوشتهام "زبان پدری مادرمردهی من" اين بود که توانستم رد همکلاسی ازدسترفتهام سيد جمالالدين سعيدی را بيابم. يک از برادران او با من تماس گرفتند و اشتباههايم را گوشزد کردند. سپاسگزارم از ايشان که مرا از اشتباه درآوردند و سرنخی از سرگذشت همکلاسی دوران کودکيم به من دادند.
۱- اشک جمال بر بیعدالتی و ظلمی که بر او و دانش او میرفت، و بر غرور زخميناش جاری میشد. اين از سبکسری من بود که آن را به سختگيری پدر نسبت میدادم. پدر ايشان انسانی آزادمنش و بزرگوار بودند و هرگز دست روی فرزندان بلند نمیکردند. بنابراين من شرمسارانه از روان ايشان و از خانوادهی محترم سعيدی، و از ياد جمال پوزش میخواهم.
۲- جمال در سال ۱۳۵۴ پنهان شد و در ۳۰ آذر ۱۳۵۵ در جلسهای در نارمک تهران که برای محاکمهی سيروس نهاوندی تشکيل شدهبود و در انتظار ورود او، همراه با ۹ نفر ديگر، از جمله مينا رفيعی، جلال دهقان، ماهرخ فيال، بهرام نوروزی، و... که هيچکدام مسلح نبودند، ناگهان به رگبار گلولههای ساواک بستهشدند. جمال با آنکه تير خوردهبود و شاهرگ خود را با چاقو زدهبود، سه ماه پس از آن زير شکنجه جان باخت.
آلبرت سهرابيان نيز در خاطرات خود "برگی از جنبش کارگری کمونيستی ايران" (نشر بيدار) شرح ديگری از جزئيات اين دام نوشتهاست که در نشانی زير در دسترس است (در بخش "سيروس نهاوندی"):
http://www.nashrebidar.com/gunagun/ketabha/albert.sorabiyan/khatrat.htm
شيوا فرهمند راد
www.iran-emrooz.net
مادرم گيلک، زاده و پروردهی بندر انزلی (مطابق شناسنامهاش- بندر پهلوی)، و پدرم ترک، زاده و پروردهی اردبيل بودند. اين هر دو در نمين، در چهل کيلومتری جادهی اردبيل به آستارا، در مرز دو اقليم و آبوهوای جغرافيايی کموبيش متضاد، دور از خانه و خانواده، آموزگار بودند، زبان يکديگر را نمیدانستند و نمیفهميدند و به زبان سومی، به فارسی، پل آشنايی بستند، دل بههم دادند، و همسری کردند. من نخستين فرزند ايندو و زادهی همان نمين هستم. پس زبان مادری من گيلکی، زبان پدريم ترکی آذربايجانی، و زبان خانگيم فارسیست. پنج- ششساله بودم که پدر و مادر به ادارهی فرهنگ (آموزش و پرورش) اردبيل منتقل شدند و خانواده به اين شهر کوچيد.
خاطرات من از بستگان پدری و مادری، و نيز خاطرات زبانی من از اين هنگام آغاز میشود. هنوز به سن دبستان نرسيدهبودم و پدر و مادر کارمندم اغلب مرا به خانوادهی بزرگ پدربزرگ و عموها و عمهها میسپردند. و اينجا بود که جلوههای تازه و پر رنگ و بويی از زبان ترکی آذربايجانی را که چندی پيش از دختر پيشخدمت سرخانهمان صونا خانم در نمين شنيدهبودم، بار ديگر میشنيدم و میآموختم. هيچيک از بستگان خانوادهی بزرگ پدريم، بهجز عموی جوانم که تحصيلات هنرستان فنی داشت، فارسی نمیدانستند. عمههايم، که کموبيش دم بخت بودند اما به مدرسه نرفتهبودند، کلمههای شکسته- بستهای به فارسی میگفتند، و نه بيشتر. اينجا آموزش زبان ترکی من آغاز شد. بزرگترين آموزگارم در اين راه پدربزرگم بود. او جمعهی هر هفته دستم را میگرفت و به دشت و صحرای پيرامون اردبيل میبرد، ابر و باد و خاک و آب و گياهان را نشانم میداد و با آن صدای بمی که هنوز میشنوم نام گياهان را در گوشم میخواند: يئمليک، دَهوَه تيکانی، بولاقاوتی، ککليکاوتی، و "...اوتی" (...گياه)های بیشمار ديگر. اکنون میانديشم که لهجهی غريبی داشت. بهجای "يخيلارسان" (مواظب باش، نيافتی)، به منی که مدام بازیگوشی میکردم و به هر سوئی میدويدم، میگفت "يخيلوسان!". هنوز نمیدانم اين لهجه از کدام محال آذربايجان است. همسر دوم او، نامادری پدرم، که او نيز يکی از منابع آموزش ترکی من بود، روزهای هفته را به ترکی میشمرد: دوز گونی، سوت گونی...، و مادرم نمیفهميد.
پدرم اجازه نمیداد که حتی لای در را باز کنم و توی کوچه را تماشا کنم. میگفت که بچههای کوچه شرور و بیتربيت و بددهناند. تنها همبازیهايم، بهجز خواهر و برادر، عموزادههايم بودند که آنان نيز با من به ترکی سخن میگفتند. ترکی برايم زبانِ بازی با عموزادهها و قصههای خيالانگيزی که از بزرگترهای خانوادهی پدری میشنيدم، زبان زنعموی زيبايم توران خانم، عطر قورمه سبزی، پيچاق قيمهسی و آبگوشت مادربزرگ، رنگهای شگفتانگيز شيشهی اورورسیهای خانهی پدربزرگ، زبان عمههای جوان و شوخ و مهربانی که مرا عاشقانه دوست میداشتند، و زبان نام و رنگ و بوی گياهان و گندمزارهای زرين و طبيعت بيرون اردبيل بود.
زبان مادريم اما زبان گفتار مادر با خالهی جوانم که با ما زندگی میکرد، و زبان خالهها و دخترخالههای بیشماری بود که گاه برای شفا جستن از لجن معجزهآسای شورابيل و آبهای گرم سرعين از انزلی به خانهی ما میآمدند و بلند و پر سروصدا حرف میزدند. گيلکی برايم بوی سير، عطر بهشتی پامودور خوروش، ميرزاقاسمی، باقلاقاتق، طعم غريب ترشهتره و مرغفوسونجون، کشف ماهی سفيد سرخ کرده يا "فيبيج"شده در گمج، زيتون پرورده، عطر شگفت چوچاق، ترشی گزنده و گس ترشهانار، و شيرينی رشتهخشکار بود. گيلکی، چادرنماز گلدار خالهها و دخترخالهها، خانهی نئين و گالیپوش خاله، "کردخاله"ی شگفتانگيز برای کشيدن آب از چاه، زبان رطوبت و سبزی جنگل، عطر مستیآور شالیزارها، زبان دريا و قايق و مرغان دريايی و مرداب، زبان فورشبازی بود.
اکنون در آستانهی شروع دبستان، با دو فرهنگ پرورش يافتهبودم و با يک زبان سوم که ابزار ارتباط در خانه و زبان نمايشنامههای راديويی بود. جهانی بود کموبيش زيبا و دوستداشتنی. اما اين جهان زيبا با آغاز دبستان بهکلی فرو ريخت! از کلاس اول چيز زيادی بهياد ندارم. هشتاد نفر در يک کلاس بوديم (سال ۱۳۳۸!) و اغلب به حال خود رها میشديم. سيلی دردناک واقعيت زندگی در کلاس دوم فرود آمد. درس جدی شدهبود و آموزگارمان خشنترين و بدترين آموزگار دوران ۱۸سالهی تحصيلات کلاسيک و بدترين آموزگار تمام زندگيم بود. او چوبی با مقطع مستطيلی داشت که با آن کف دستان ما را سياه میکرد. فرق سر بیمويش پر از آثار قمهزنیهای روز عاشورا، و پر از زخمهای بزرگ اگزما بود. در دقايق فراغت مبصر کلاس را وا میداشت که اين زخمها را بخاراند و شورههای سرش را بريزد! فارسی چندانی بلد نبود و "ميکروسکوپ" را با منومن و حجیکنان "می... کیرو... سیکوپ" میخواند. همکلاسیهايم با ساعتها تلاش و عرق ريختن، از درسها هيچ سر در نمیآوردند. همهچيز به زبان تازهای بود. آنان گذشته از محتوای درسها، داشتند زبان تازهای میآموختند، از آموزگاری که خود اين زبان را نمیدانست. و من اين برتری را داشتم که زبان درسها را از پيش میدانستم و درسها را پيش از آنکه مطرح شوند، بلد بودم، حتی بهتر از آموزگار. اما ترکی را درست حرف نمیزدم. با آنان همزبان نبودم. در بازیهايشان راهم نمیدادند. خودی نبودم. "فاسّ" (فارس) بودم. بيگانه بودم. دستم میانداختند، کتکم میزدند و آزارم میدادند.
ماهی پس از آغاز سال تحصيلی دانشآموز تازهای به کلاسمان آمد: سيد جمالالدين سعيدی. او نيز "فاسّ" بود. پدرش رئيس يکی از ادارههای دولتی بود که با مقامهای بالاتر شهر خودشان درافتاده بود و به اردبيل تبعيدش کردهبودند! آری، ما در تبعيدگاه زندگی میکرديم بیآنکه خود بدانيم! جمال ِ تيرهروز که روبهروی من مینشست، از زبان آموزگار و همکلاسیها کلمهای نمیفهميد. حتی هنگامی که آموزگار با آن لهجهاش متن کتاب را میخواند، جمال چيزی نمیفهميد. ديکته را بر پايهی تلفظ غلط آموزگار غلط مینوشت، نمره کم میگرفت و پدر سختگيرش که نمرهی کمتر از بيست را قبول نداشت، در خانه کتکش میزد. بارها ديدهبودم که دفترش را با نمرهی آموزگار تماشا میکرد و با آن که سخت میکوشيد گريه نکند، آرام و بیصدا اشک میريخت و برگهای دفترش را خيس میکرد. دلم میخواست با او دوست شوم، اما او در زنگ تفريح از آزار همکلاسیها میگريخت و همچون پرندهای بارانخورده به زير بال برادرش علاءالدين که سه کلاس بالاتر از ما بود پناه میبرد. علاء، گاه کتکخورده از همکلاسیهای خود، جمال را در کنار میگرفت، با هم در گوشهای به ديوار تکيه میدادند و سرگشته در اين جهان بيگانهای که به آن پرتاب شدهبودند مینگريستند. با پايان سال تحصيلی از دبستان من و از اردبيل رفتند.
همکلاسیهای ترکی داشتم که درسخوان بودند و پيدا بود که در خانه کمکشان میکنند، اما به هنگام درستحويلدادن گنگ و لال بودند. بعدها که انشاء به مواد درسیمان افزوده شد، نمیتوانستند چيزی بنويسند. پای تخته نمیتوانستند به زبانی که تازه میآموختند چيزی بگويند. ح.ش. که تا سالها بعد همکلاسیام بود، با آنکه همه چيز را در خانه خوب فهميدهبود، پای تخته شروع میکرد به عرق ريختن، با تمام نيرو به خود فشار میآورد تا کلمهای از ميان قفل دندانها و از زبان فلجشدهاش بيرون آيد، چهرهاش سرخ میشد، نفس را در سينه حبس میکرد، زور میزد...، نيمکلمهای به شکل انفجاری از حنجرهاش بيرون میپريد، و باز لال میشد، زور میزد...، و اشکش با عرقش در میآميخت. با او رنج میبردم. میخواستم کمکش کنم. میخواستم کلمه را در دهانش بگذارم. هر لحظه منتظر بودم که دهان بگشايد و کلمه را بگويد. در دل تشويقاش میکردم: "بگو! آهان! آفرين! نفسات را حبس نکن! دهان باز کن! زبان باز کن! بگو..." اما سودی نداشت. يکی دو بار شلوارش را خيس کرد، مايهی تمسخر همکلاسیها شد، و دلم برايش به درد آمد.
تا پايان دبيرستان بخش بزرگی از همکلاسیهايم را آموزگاران پس از چند بار آزمودن ديگر هرگز پای تخته نمیبردند، زيرا اينان با آنکه درسخوان بودند و توانستهبودند خود را تا پايان دبيرستان برسانند، نمیتوانستند جملهای از خود به فارسی بگويند. اين زبان تازه را به شيوهی درست نياموختهبودند. آنچه آموختهبودند چيزهايی شکستهبسته بود به اجبار و همراه با درسها و کتابهايی که برای زبانآموزی طراحی نشدهبود.
پسرعمويم که دو سال بزرگتر از من بود نيز مشکل زبان داشت، دو سال مردود شد و من به او رسيدم. اکنون در يک کلاس بوديم، همکلاسیها به سنی رسيدهبودند که احترام سرشان میشد و در پناه پسرعمو و حال که ترکيم بهتر و بهتر میشد، ديگر آزارم نمیدادند، و تا پايان دبيرستان دغدغهی زبان نداشتم.
با ورود به دانشگاه در تهران دغدغهی زبان از سوی مقابل به سراغم آمد. اکنون کسانی در تهران، و بهويژه بيرون دانشگاه، به فارسی معوج من میخنديدند و جوکهای زشت و بیشرمانه و توهينآميزی دربارهی ترکها میگفتند. عجب! من اينجا هم خودی نبودم. اينجا ديگر "فاسّ" نبودم. از تبعيدگاهی بهنام اردبيل آمدهبودم. پس من که بودم؟ هويت من، کيستی من چه بود، که بود؟ با هماتاقیهای خوابگاه دانشگاه پيرامون اين مسائل میگفتيم و میانديشيديم: البته که ما ترک بوديم! میبايست هويت ترکیمان را حفاظت میکرديم، به آن میباليديم، در گسترش فرهنگ ترکیمان میکوشيديم و زبانمان را بهتر میآموختيم: کتابهای ترکی بايست تهيه میکرديم، شعر، ادبيات، موسيقی. و افسوس که هرچه میجستيم کمتر میيافتيم: شاهنشاه و ساواک چاپ و نشر هرگونه نوشته به ترکی آذربايجانی را ممنوع کردهبودند. هيچ کتاب و نشريهای به ترکی يافت نمیشد. علی تبريزی که کنار خيابان ناصرخسرو بساط کتابفروشی داشت در پاسخ ما که کتاب ترکی میخواستيم گفت: مگر نمیدانيد که کتاب ترکی از "يک گام به پيش، دو گام به پس" اثر لنين خطرناکتر است؟ زندان! شکنجه!
عجب! اين چه بساطیست؟ نيمی از اهالی کشور را که زبانی ديگر، زبان ترکی دارند شهروند درجه دوم حساب میکنيد، "زبان رسمی" کشور را درست به آنان نمیآموزيد، نمیگذاريد به زبان خودشان سوادآموزی را آغاز کنند، و گذشته از آن، حتی يک برگ کاغذ هم به زبان آنان در اين کشور يافت نمیشود؟ نه! اين درست نيست! اينطور نمیشود. بايد کاری کرد. بايد کاری کرد! کتاب! کتاب بايد يافت! از کجا؟ جايی هست در آنسوی ارس که به اين زبان، همين زبان، تحصيل میکنند، راديو و تلويزيون و روزنامه و کتاب دارند. از آنجا بايد تهيه کرد!
بيشتر کتابهای ترکی که پنهانی و با بهجان خريدن خطر زندان و شکنجه دستبهدست میگشت، چاپ باکو بود. يکی از کتابهای استثنائی چاپ تبريز که پيدا کرديم، بخشی از منظومههای "سازمين سؤزو" سرودهی ب.ق. سهند بود که بر پايهی حماسههای کهن "دده قورقود" سروده شدهبود. اين کتاب در آن هنگام "شاهنامه"ی ما بود. با يکی از هماتاقیهايم قرار گذاشتيم که حماسهی "ديرسهخاناوغلو بوغاچ" را از بر کنيم. و هنوز، بعد از ۳۵ سال، بخشهايی از آن را بهياد دارم:
ماوی گؤیلر ايستیلهييب
آچان زامان ياخاسينی،
آسلاييری قايالاردان
سحر، زری چوخاسينی.
کروان قالخير يوخوسيندان،
يوکون چاتير، دوشور يولا:
کيم چاتاجاق مقصدينه،
کيم يورولوب، يولدا قالا؟!
نوشتن متن کامل اپرای کوراوغلو اثر عزير حاجیبيکوف و ترجمهی آن به فارسی بزرگترين چالش زندگی من در آن سالها بود. سه سال با گوشیهای امانتی در "اتاق موسيقی" دانشگاه به اين اپرا گوش میدادم و میکوشيدم از ميان هياهوی سازهای ارکستر و گروه کر کلمات را بشنوم، شکار کنم و بنويسم. در رؤيای پهلوانیها بودم. روزی را میديدم که "ددهم قورقود" میآيد، "قوپوز" مینوازد، سرود میخواند، و نامی سزاوار بر من مینهد! در اين ميان مدت کوتاهی گذارم به زندان افتاد و در آنجا به همزنجيرانی که ترکی آذربايجانی را زبان رزم و ايستادگی، زبان حيدر و ستار میدانستند، مقدماتی از اين زبان را آموختم. از شاگردانم يوسف قانع خشکبيجاری (که چند سال بعد همراه با حميد اشرف و يارانش در حملهی ساواک به خانهی تيمیشان کشته شد)، "ايرج آذرين" از رهبران کنونی يکی از گروههای منشعب از "حزب کمونيست ايران"، و ابوالفضل خيری، نوجوانی از گروه چريکهای وابسته به بهروز دهقانی (که از سرنوشت او هيچ نمیدانم) بودند.
اما چه سود از همهی اين فعاليتها؟ پدرم شش- هفتساله بود که مادرش مرد، و زبان پدريم کمی پيش يا پس از آن مادرمرده شدهبود. تلاشهای من و مای کوچک و تهیدست به جايی نمیرسيد. دستگاههای دولتی از سالهای دور کمر به قتل زبان ما بسته بودند و برای اين کار همهی امکانات را به کار میگرفتند: افراد غير محلی و فارسیزبان را به رياست ادارههای دولتی شهرهای آذربايجان میگماشتند، و برای هر کلمهی ترکی که بر زبان دانشآموزان جاری میشد، جريمه گذاشتند. در اين سياست زبانکُشی توانستند حتی انديشمندانی از خود آذربايجان را نيز به خدمت گيرند. اينان و بسياری از انديشمندان و روشنفکران فارسیزبان میخواستند و میخواهند ثابت کنند که اشتباهی شده و ترکی آذربايجانی همان فارسیست! که همميهنان "آذری" هم البته از نژاد پاک آريايی هستند که به گناه ترکان و مغولان پليد بيابانهای دوردست آسيا کمی ناپاکی در زبانشان پديد شده، و چيزی نيست، پاکش میکنيم! مترجم و پژوهشگری همهی زندگی خود را وقف آن کرده که ثابت کند از دوران باستان تا عهد مغول حتی پای يک ترک هم به ديار آذربايجان نرسيده! ناشر کتاب من "تحليلی بر حماسهی کوراغلو" میگويد عنايتالله رضا که تا پيش از انقلاب در ادارهی مميزی شاهنشاهی کار میکرد، به او گفت: "در آذربايجان کسی بهنام کوراوغلو نداشتهايم. اين شعرهای ترکی را از متن کتاب پاک کنيد!" گوئی او هرگز نديدهبود چهگونه "آشيق"ها در جشنها و عروسیها و قهوهخانههای سراسر آذربايجان داستانهای کوراوغلو را میخوانند. او حتی به فرهنگ رشتی خود نيز پشت کردهبود و گوئی نمیدانست که در گيلان نيز از "کوره غولی" نام میبرند.
دانشمند ارجمند ديگری لطف بزرگی کرده: مدتی در آذربايجان گشته، زحمت کشيده و زبان مردم را ياد گرفته، تا فاش کند که اين زبان پر از واژههای پارسی و پهلوی ناب است! او در برنامههای راديوئی در استکهلم سياههی بلندبالائی از اين واژهها را میخواند و ناگهان ادعا میکند که در مقابل، تعداد واژههای ترکی در فارسی از تعداد انگشتان يک دست هم کمتر است! گيريم که هرچه ايشان میگويند درست است. که چه؟ آيا تعداد واژههای يک زبان در زبان ديگر معياری برای تعيين حقانيت صاحبان زبانی برای سروری بر صاحبان زبان ديگر، يا معياری برای تعيين حق کودکان برای سوادآموزی به زبان خود است؟ چند واژهی عربی در فارسی هست؟ بگذريم از اين که ايشان گوئی با "قاشق" و در "بشقاب" "قورمه" و "قيمه" نخوردهاند، خوراکشان در "قابلمه" و روی "اجاق" پخته نشده، و شبها روی "دشک" نخوابيدهاند، تا همين هفت واژه در يک جمله برای ابطال ادعايشان کافی باشد. (ايشان حسن عميد را "شاگرد مطبعهی بیسواد" خواندند و از اين رو منبع من برای ترکی بودن اين واژهها "فرهنگ بزرگ سخن" دکتر حسن انوریست).
بسياری از اينان هرگز گذارشان به آذربايجان و کردستان و خوزستان و بلوچستان و ترکمنصحرا نيافتاده و درد زبانندانی را در داخل کشورمان نچشيدهاند. بزرگترين پژوهش زبانیشان در اين حد است که از آشنای ترکشان میپرسند:
- بگو کتاب!
- کيتاب.
- بگو مداد!
- ميداد.
- بگو دفتر!
- دفتر.
- بگو قوری!
- گوری.
- هه، هه... گوری نه، قوری! بگو قاشق! - گاشق.
- هه، هه... گاشق نه، قاشق!
بگو ميز، صندلی، ماشين، تلويزيون، يخچال، راديو، تلفن و ...
و به اين نتيجهی روشنتر از روز می رسند که ترکی همان فارسیست، منتها کمی معوج، مانند لهجهی کسانی که جوکهای ترکی میگويند! برخی از اينان در محافل روشنفکری اشک تمساح میريزند که تعداد زبانهای زندهی دنيا از شش هزار به دو هزار رسيده، و نمیشمارند که در خانهی خودمان چند زبان در بستر مرگ دستوپا میزنند.
برخی از اينان در کشوری مانند سوئد زندگی میکنند که در آن حق آموزش زبان مادری برای کودکان خانوادههای مهاجر به رسميت شناختهشده، و هنگامی که میشنوند دولت بودجهی مدارس را برای آموزش زبان مادری کاهش داده، گريبان میدرند و فغانشان به آسمان میرسد که "پس حق کودکان ما برای آموزش زبان مادری چه میشود؟"، اما اگر کسی دهان باز کند و از حق ميليونها کودک غير فارسیزبان کشور خودمان برای آموزش زبان مادری سخن بگويد، باز گريبان میدرند و فغان بر میدارند: "وا ايرانا! وا ايرانا! ايران را تجزيه کردند! ايران شد ايرانستان!"
بسياری از اين انديشمندان و روشنفکران که اکنون از بد روزگار به محيط بيگانه پرتاب شدهاند، اينجا و در جامعهی بيگانه برای نخستين بار دچار بحران هويت میشوند و در پاسخ به اين پرسش نهان در ضميرشان که کيستند و اينجا چه میکنند، در جستوجوی گذشتهای تابناک به کورش و داريوش و هخامنشيان، و حتی دورتر، به عيلام میرسند، و کشف میکنند که تاريخ درخشانمان را عربها و ترکهای فلانفلانشده آلودهاند؛ که تاريخمان را بايد از اين پلشتیها پاک کنيم. پس نامی پاک و پارسی و آريايی بر خود مینهند و گام در ميدان نبرد مینهند. میگويند: چيزی بهنام ترک و ترکمن و عرب و غيره در ايرانزمين پاک و اهورايی نداشتهايم و نداريم! و آنگاه از ديدن تصوير آينهای خود در شگفت میشوند: نمیفهمند چرا کسانی از ديگرسو نامهای ناب ترکی و آلتائيک بر خود مینهند و ادعاهای مشابهی به ميان میآورند: که اصلاً حضرت نوح هم ترک بود، که همهی زبانهای التصاقی دنيا در واقع ترکی هستند، که حتی سرخپوستان امريکا هم ترکاند، که بايد امپراتوری گرگ خاکستری را از اقيانوس آرام تا شمال افريقا زنده کنيم! اين دو گروه در دو قطب متضاد، در دو سوی خط آتش میايستند، تيرهای زهرآگين بهسوی يکديگر پرتاب میکنند، و هرگز به زبان مشترکی برای گفتوگو نمیرسند. در هياهوی اين بحث واقعيت امروز فراموش میشود: اين که هرچه بود و نبود، از ديرباز مردمانی هم در ايران زندگی میکنند که همين امروز به فارسی سخن نمیگويند.
کسانی دل میسوزانند، منصفانه حق میدهند، و تحليلهای بلندبالا مینويسند. اما اکثريت بزرگ اين تحليلها در پايان يک "اما" دارند. کمتر کسی از حق تحصيل کودکان غير فارسیزبان به زبان مادری دفاع میکند. در بهترين حالت وعدهی سر خرمن میدهند: بگذاريد دموکراسی را در ميهنمان برپا کنيم، آنوقت...
و اينچنين است که زمان میگذرد. همشهريان من هنوز شهروندان درجه دوم کشورمان هستند. هنوز اجازه ندارند سوادآموزی را به زبان مادری خود آغاز کنند. هنوز استعدادهايشان نشکفته در نطفه خفه میشود. هنوز پای تخته گنگ و لال میمانند. ميليونها کودک از دشواری آموختن دانش به زبانی ديگر سر میخورند. روستائی آذربايجانی هنوز بايد شکايت از رانندهای را که گاو او را کشته به زبانی که نمیداند بنويسد و در دادگاهی حاضر شود که کلمهای از آنچه در آن میگذرد نمیفهمد. اينچنين است که نارضايیها بيشتر میشود. شکافها عميقتر میشود. اختلافها گسترش میيابد. تنشها شديدتر میشود. و کسانی که ابزار حل مشکل را در دست دارند، گوئی در خواباند، يا اگر کاری میکنند، در جهت بدتر کردن اوضاع است و متوجه نيستند چه میکنند.
ایميل زير که دو سال پيش دريافت کردم، در اين زمينه گوياست:
From: "… Caitlin ... "
To: "otaghe_mousig…"
Sent: Thursday, September ۸, ۲۰۰۵ ۱۲:۵۷:۵۲ AM
Subject: …
Hello,
I've found your website very interesting, and I'd like to get in touch with you to see whether you have any images of Iranian Azeris or images of things (places, food, historical figures or events) related to Iranian Azeri culture that I might be able to use. I am working for a consulting company in the United States and we are currently doing research on the Iranian Azeris for the Marine Corps. Our final project, an in-depth analysis of the various ethnic groups of Iran, is to provide a better understanding of the region.
If this is agreeable with you, would you mind e-mailing me?
I hope to hear from you soon.
Sincerely,
Caitlin …
To: "otaghe_mousig…"
Sent: Thursday, September ۸, ۲۰۰۵ ۱۲:۵۷:۵۲ AM
Subject: …
Hello,
I've found your website very interesting, and I'd like to get in touch with you to see whether you have any images of Iranian Azeris or images of things (places, food, historical figures or events) related to Iranian Azeri culture that I might be able to use. I am working for a consulting company in the United States and we are currently doing research on the Iranian Azeris for the Marine Corps. Our final project, an in-depth analysis of the various ethnic groups of Iran, is to provide a better understanding of the region.
If this is agreeable with you, would you mind e-mailing me?
I hope to hear from you soon.
Sincerely,
Caitlin …
اندکی دقت در سايت مربوط به شغل اين خانم نشان میدهد که زير پوششی ظاهری، مأموران زبردست و کارکشتهای در اين شرکت خصوصی گرد آمدهاند، پول میگيرند و هر مأموريتی را در هر جايی از جهان که بخواهيد برايتان انجام میدهند. امروزه جنگها خصوصیسازی شدهاند، چرا کارهای اطلاعات و جاسوسی خصوصیسازی نشوند؟ (نشانی سايت را نمینويسم تا برايشان تبليغ نشود!).
ابتدا شگفتزده به ياد جملهی معروف اگوست ببل Bebel يکی از بنيانگذاران حزب سوسيالدموکرات آلمان افتادم که با خود میگفت: "ببل پير، باز چه دسته گلی به آب دادی و چه گفتی که آنطرفیها برايت کف میزنند و هورا میکشند؟" (نقل به معنی). بهسرعت به سراغ سايتم رفتم و زير و رويش کردم، اما چيزی نيافتم.
قضيه روشن است: من کارهای نيستم و اين نامه تنها برای من فرستاده نشده. سايت من تنها يک بهانه است. سازمانهای اطلاعاتی امريکا همين چند سال پيش اعتراف کردند که در کشورهای مسلمان نفوذی ندارند و بايد کارزار گستردهای برای جبران اين نقص بهراه اندازند. آگهی سربازگيری سازمان سيا را در رسانههای فارسیزبانِ خارج خيلیها ديدهاند. داستانهای دردناکی بر سر زبانهاست از بستگان جوانان ايرانی ساکن امريکا که هنگام تلاش برای گرفتن رواديد سفر از سفارت امريکا در ترکيه، در مقابل دريافت رواديد وادار به خبرچينی برای امريکا شدهاند، و بعد برخی از آنان در ايران گير افتادهاند و در زندان بهسر میبرند. بیگمان دهها شرکت مشابه در امريکا و چندين کارمند در هر شرکت دهها نامهی مشابه برای افراد گوناگون فرستادهاند: تيرهايی در تاريکی!
اما خودمانيم، چرا نيروی دريايی امريکا از چند سال پيش دارد روی "آذریهای ايران" مطالعه میکند؟ عاشق چشم و ابروی ما هستند؟ میخواهند دموکراسی برايمان بياورند؟ دلشان برای امثال ح.ش. که هماکنون در دبستانهای آذربايجان رنج میبرند سوخته و میخواهند تحصيل به زبان مادری برايشان به ارمغان آورند؟ خانم کيتلين میگويد که هدف نهايی پروژه، تحليل عميق از گروههای قومی گوناگون ايران برای کسب درک بهتری از منطقه است. با "منطقه" چهکار دارند؟ از ميان اينهمه سازمانها و نهادهای جهانی، نيروی دريايی امريکا چه مرجعيت و چه علاقهی ويژهای دارد که روی "آذریهای ايران" مطالعه کند و "درک بهتری از منطقه"ی ما بهدست آورد؟ به نيروی دريايی امريکا چه ربطی دارد؟ درک خود ما از "منطقه" چهقدر است؟ آيا در خانه کسی هست که درد دل فرزندان را بشنود؟ آيا در خانه کسی هست که فرزندان را از گزند بيگانه در امان دارد؟ آيا در خانه کسی هست که حق فرزندان را بهجا آورد؟
من نشانی از آن نمیبينم و باور نمیکنم. زبان پدری من هنوز مادرمرده است، و اکنون که دايهای در داخل ندارد، بيگانگان فريبکارانه آستين بالا میزنند و ادعای دايگیاش را دارند: دايههای مهربانتر از مادر.
بیگمان سردمداران جمهوری اسلامی نمونههای مشابه پيام خانم کيتلين را ديدهاند. اما شواهد نشان میدهد که آنان بهجای حل مشکل و گرفتن سلاح
از دست بيگانگان، تلاشهايی از اين دست را چماقی میکنند و میکوبند بر سر کوشندگان راه نجات زبانهای گروههای قومی ساکن ايران، زندانشان میکنند و آزارشان میدهند.
من بیگمان آريايی پاکنژاد نيستم. پدر مادربزرگ مادريم شايد گيلهمردی بود که مادر پدر بزرگ جد پدربزرگش نوادهی زنی بود که عربی به او تجاوز کرد، و مادر پدربزرگم شايد زنی از گنجه بود، نوادهی مردی از داغستان، که پدر پدربزرگ جد مادريش از زنی روس و مردی تاتار بود که سربازی يونانی مادر خزریاش را به زنی گرفتهبود. به نام اردبيلی نان بربری، "صومی"، می انديشم که به يونانی يعنی نان psomi. ما همه، کم و بيش، فرزندان تجاوزيم! نيستيم؟ پس بگذاريد از حاکمان کنونی کشورمان و از شما آريائيان پاکنژاد و پاکنهاد و پاکنام بپرسم: چرا چنين میکنيد؟ چرا میترسيد از اينکه گروههای قومی غير فارسیزبان به زبان مادری خود تحصيل کنند؟ چرا نارضايیها را گستردهتر میکنيد؟ چرا شکافها را ژرفتر میکنيد؟ چرا استعدادها را بر باد میدهيد؟ چرا کودکان را میآزاريد؟ چرا راه را برای دايههای بيگانه باز میکنيد؟
***
پاسخ خانم کيتلين را چه دادم؟ نوشتم: به همين مفتی؟! کور خواندهايد خانم! من خدماتم را در ميان سازمانهای اطلاعاتی زبانهايی که میدانم به مزايده گذاشتهام!
باور میکنيد؟ آيا میدانيم ديگران چه پاسخی دادند؟
*** سال دوم يا سوم دانشگاه بودم، دوازده يا سيزده سال پس از کلاس دوم دبستان، که روزی سيد جمالالدين سعيدی را در برابرم يافتم. با تأخير و بهتازگی در همان دانشگاه و همان رشته پذيرفته شدهبود. اکنون جوان برومندی بود، اما نگاه تلخ و تيرهای به زندگی و جامعه داشت. عاصی و بیحوصله بود. با فعاليتهای فرهنگی من در دانشگاه آشنا بود، اما آنها را بیهوده و اتلاف وقت میدانست. شتاب داشت. میخواست يکشبه بهشت را روی زمين بياورد. در ديدارهای بعدی سربسته گفت که به عضويت گروهی انقلابی درآمده و مرا نيز ارشاد میکرد که به او و گروهش بپيوندم. دوستانه گفتم که فکر خواهم کرد. رفت، و ديگر نديدمش. در دام گروه ساواکساختهی سيروس نهاوندی افتادهبود. چندی بعد در بنبستی در رشت به تور ساواک افتاد. کشت، و کشتهشد.
15 دسامبر ۲۰۰۷
استکهلم
http://shivaf.blogspot.com
http://web.comhem.se/shivaf
تصحيح و پوزش
يکی از پيامدهای خوشايند انتشار نوشتهام "زبان پدری مادرمردهی من" اين بود که توانستم رد همکلاسی ازدسترفتهام سيد جمالالدين سعيدی را بيابم. يک از برادران او با من تماس گرفتند و اشتباههايم را گوشزد کردند. سپاسگزارم از ايشان که مرا از اشتباه درآوردند و سرنخی از سرگذشت همکلاسی دوران کودکيم به من دادند.
۱- اشک جمال بر بیعدالتی و ظلمی که بر او و دانش او میرفت، و بر غرور زخميناش جاری میشد. اين از سبکسری من بود که آن را به سختگيری پدر نسبت میدادم. پدر ايشان انسانی آزادمنش و بزرگوار بودند و هرگز دست روی فرزندان بلند نمیکردند. بنابراين من شرمسارانه از روان ايشان و از خانوادهی محترم سعيدی، و از ياد جمال پوزش میخواهم.
۲- جمال در سال ۱۳۵۴ پنهان شد و در ۳۰ آذر ۱۳۵۵ در جلسهای در نارمک تهران که برای محاکمهی سيروس نهاوندی تشکيل شدهبود و در انتظار ورود او، همراه با ۹ نفر ديگر، از جمله مينا رفيعی، جلال دهقان، ماهرخ فيال، بهرام نوروزی، و... که هيچکدام مسلح نبودند، ناگهان به رگبار گلولههای ساواک بستهشدند. جمال با آنکه تير خوردهبود و شاهرگ خود را با چاقو زدهبود، سه ماه پس از آن زير شکنجه جان باخت.
آلبرت سهرابيان نيز در خاطرات خود "برگی از جنبش کارگری کمونيستی ايران" (نشر بيدار) شرح ديگری از جزئيات اين دام نوشتهاست که در نشانی زير در دسترس است (در بخش "سيروس نهاوندی"):
http://www.nashrebidar.com/gunagun/ketabha/albert.sorabiyan/khatrat.htm
شيوا فرهمند راد
www.iran-emrooz.net
No comments:
Post a Comment