Wednesday, August 17, 2011



آرمان هنر جز تعالی تبار انسان نیست; گفت و گوی شادروان احمد شاملو(*) با فرج سر کوهی
مقدمه

همانطور که بر همگان روشن است, در هر کشور شخصیت های تاریخی ای یافت میشوند که بینش و افکارشان تاثیرات عمیقی بر روح و روان جامعه شان میگذارند. احمد شاملو از این قلیل متفکرین بوده است. او در نوشته جاتش-از شعر گرفته تا مقالات ادبی / هنری و سیاسی,  به تشریح , در سخنرانیها یش به ترویج و در مصاحبه ها یش , به شکافتن "پیچیدگی" هائی که  نظراتش برای مخاطبانش ایجاد گردانده, پاسخ هائی بس شیوا ارائه میدهد. او معتقد بود که "شعر سراپا زندگی ست ", و اشعار او طبعا  منعکس کننده سراسر زندگی پر بار خود او بوده اند . در اینجا به طرح یکی از مقولات تاریخی-فرهنگی , که در سطح جامعه "روشنفکران " درون و بیرون ایران غوغائی بپا کرد , پرداخته و قضاوت را به خوانندگان وا می گذاریم. منظور همان سخنرانی جنجالی اش در آمریکا و نقد "بینش طبقاتی" فردوسی و نمودش در "شاهنامه" میباشد. باری, باشد تا نسلهای آینده از او و خدمات بی شائبه اش حداکثر استفاده را ببرند .
پیمان پایدار   

***************************************

سئوال:" سخنرانی شما در باره ی جعل در تاریخ بازتاب گسترده ای پیدا کرد و به ویژه آن بخشی که به موضوع ضحاک و کاوه پرداخته بودید بحثهای گوناگونی را بر انگیخت.گروهی برآ نند که بررسی اسطوره و تاریخ دو شیوه ی متفاوت می طلبد.وگروهی هم انتقاد از فردوسی را حمله به فرهنگ ملی تلقی کردند. به نظر شما روشنفکر معاصر با نگاهی متناسب زمانه چه گونه باید ارزش ها و ضد ارزشها ی کسانی چون فردوسی را بسنجد و با چه معیارهایی باید به درک درستی از تاریخ دست یابد؟ "

جواب: من اصلا خوش ندارم به آن موضوع برگردم و دوباره آن بحث را پیش بکشم .آن به قول شما بازتاب گسترده نشان داد که ما حتا در قشر تحصیلکرده مان گرفتار چنان جامعه ای عقبگرایی هستیم که فقط یک اظهار نظر شخصی در مورد چیزی که به درست یا غلط تو اذهان رسوب کرده به جای آن که مورد توجه رد یا قبول متمدنانه قرار بگیرد نه تنها گوینده را در معرض توفان مبتذلی از انواع دشنام و تحقیر و توهین قرار میدهد بلکه حتا ممکن است فرهیختگان محترم فتوای داشمشتیانه ی قتل وی را نیز صادر کنند . ما حتا در این قلمرو هم به نحو مضحکی گرفتار استبداد رای یم. باید فکری به حال و روز خودمان بکنیم. ما دچار بیماری وحشتناکی هستیم که میراث ژنتیکی قرن ها زندگی غیر انسانی زیر سلطه ی استبداد مطلق است.ما بلد نیستیم بحث و گفت و شنودی را پیش ببریم, چون هیچ وقت نیاموخته ایم حریف بحثی باشیم.اگر گمانت این است که مخاطب دارد به سخنان تو گوش میدهد به احتمال بسیار گرفتار خوش خیالی شده ای: او از همان دو سه جمله ی اولت در صندوقخانه را بسته دارد آن پشت دندان هایش را برای دریدن تو تیز میکند. خب,باید یقین داشته باشی کسی که فقط برای راه انداختن جنجال پی فرصت میگردد آن را قعر جهنم هم پنهان شده باشد گیر می آورد:"فردوسی آقا؟ فردوسی؟ ای وای! به فرهنگ عزیز و مقدس ملی, به شناسنامه ی ملتی چنین و چنان از طرف شخص معلوم الحالی که دشمن هر چیز ایرانی است حمله شد!" 

وقتی قرار نیست معلوم باشد چی مقدس است و چی نیست اتهام توهین به مقدسات در یک کلام "پرونده سازی" است. و این پرونده سازی رسم رایج کسانی است که چغلی کردن را از بحث و فحص جدی راحت تر یافته اند.آخر مارکشیدن به جای مار نوشتن هم یک جور چغلی کردن است. لازم نیست بگویم از کی به کی. به همین دلیل اگر زیادی بی کار بودیم می توانستیم تحقیق کنیم ببینیم این ذوات محترم مفاهیم دوگانه ی فرهنگ ملی و میراث اجتماعی را از روی شیله پیله با هم خلط کرده اند یا فقط در کمال معصومیت تفاوت این دو را از هم تشخیص نمی دهند. گیرم چون تحقیق این قضیه وقت زیادی می گیرد همین قدر می گوییم میراث اجتماعی اسمش روشن است: موزه ها پر از چیزهایی است که میراث گذشته هست اما در شمار عناصر فرهنگ ملی نیست.شلیته ی زنان دوره ی نادر در موزه مردم شناسی ربطی به فرهنگ ملی ندارد.مجموعه کنش ها و برخوردها و رد و قبول و تجدید نظرها است که فرهنگ ملی را میسازد, خواه عناصرش میراثی باشد و خواه معاصر.



فردی که واپسگرا نیست و تنها به آینده مینگرد و تمامی هم و غمش عروج انسان  است, نه فقط به صورت یک وظیفه ی محول بلکه به طور کاملا طبیعی در برابر جز به جز عناصر میراث گذشته واکنش نشان میدهد.- مثالی بیاوریم؟

من ده ها سال است با بخش عظیمی از میراث اجتماعی مان درگیرم, با فرهنگ توده که همه چیز از زشت و زیبا و بد و خوب و درست و نادرست و خرافه و خرد تجربی ناب در آن به هم تنیده و هیچکس هم حق کنار گذاشتن یا کاستن و افزودن و دستکاری عناصر آنرا ندارد. با وجود این وقتی در آن بر میخورم به فرمایشاتی از قبیل ترک و حدیث دوستی آب و آتش است از این که ناچارم این "بی فرهنگی ضد  ملی" را ثبت کنم عمیقا متاثر میشوم. یا هنگام ثبت جمله ی مگر جهود گیر آورده ای؟ هرگز به خود اجازه نمی دهم چنان به خونسردی از کنارش بگذرم که ماحصل آن تایید تلویحی حق تحقیر و آزردن اقوام دیگر باشد.برای من میراث ها وجود دارد, فرهنگ گذشته وجود دارد, فرهنگ امروزی وجود دارد و البته فرهنگ فردا هم که ممکن است عناصری از فرهنگ پریروز و دیروز و امروز نیز به آن راه پیدا کند یا نکند وجود خواهد داشت.
  
حالا بر گردیم به فرهنگ ملی این آقایان که مدعی شدند مورد اهانت من قرار گرفته نگاهی بکنیم:
در بوستان(باب هشتم) میخوانیم که شخصی , پارسایی را به این گمان که جهود است پس گردنی میزند و چون به اشتباه خود پی میبرد از او عذر میخواهد.میدانید چه جواب میشنود ؟-مردک در نهایت بزرگواری می فرماید: "من بدتر از آنم که تو  پنداشتی"(من از جهود بد ترم!) یا :خوشوقتم "که آنی که پنداشتی نیستم !"-می بینید؟ درست به همین سادگی!
  
خیلی دلم میخواهد بدانم اگر استاد سخن از پدر و مادری به قول خودش "جهود"- و به این ترتیب در تشتک آلودگی با لذاتی که خود او در آن دستی نداشت- متولد شده  بود درباب پس گردنی خوردن از مسلمانان چه عقیده ای ابراز میداشت .

البته نفرت استاد فقط شامل حال قوم و قبیله ای موسا کلیم الله نمیشود.به طور کلی هر که از ما نیست به طور مادرزاد دشمن خدا است:
ای کریمی که از خزانه ی غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری!

  ضمن مصاحبه تو ذهنم بود که مورد سعدی را با آن چه ادوارد براون آورده مشخص تر کنم که متاسفانه به کلی فراموشم شد.حالا این کار را انجام می دهم . خلاصه ی حرف براون در مورد سعدی این است که :
  
" مبادی اخلاقی سعدی با اصول نظری متفاوت است.نتیجه ی اخلاقی حکایت اول گلستان این است که دروغ مصلحت انگیز به از راستی فتنه انگیز.حکایت چهارم در نفی اثر تربیت و گرگ شدن گرگ زاده سخن به میان می آورد.حکایت هشتم پندی است ملوک را تا به کسانی که از گزندشان در بیم اند رحم و شفقت رواندارند و فوری کلکشان را بکنند.حکایت بیست و دوم یکسره خلاف اخلاق و انسانیت است :

"مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد .
درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه داشت
تا زمانی که ملک را بر آن لشگری خشم آمد و در چاه اش
کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفت تو
کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت من فلانم و این
همان سنگ است که فلان گاه بر سر من زدی.گفت چندین
روزگار کجا بودی؟ گفت از جاهت می اندیشیدم اکنون که
در چاه ات دیدم,فرصت غنیمت شمردم." 
تاریخ ادبی ایران, ترجمه ی علی پاشا صالح .ج 2, ص
(. 890-891, به تلخیص بسیار


در مثنوی به "مرد هوشمند" توصیه میشود که اگر به ماری و مردی از خاک پاک قزوین  برخوردی "مار را بگذار و قزوینی بکش!"-جای استادان دیگرمان علی  اکبر دهخدا و محمد قزوینی خالی است که نظرشان را در باره ی مار بپرسم ! -از حضرت جواد مجابی پرسیدم, فرمود ما برای این که امکان انتخاب را از مریدان گوش به فرمان مولانا سلب کنیم خودمان پیشاپیش ترتیب همه ی مارهای ولایت را داده ایم !

در شاهنامه که زن و اژدها "هر دو ناپاک " به قلم می روند و لایق فرو رفتن در خاک شمرده میشوند و هر سگی به صد راس زن و آن هم نه هر زن از خدا بی خبر بلکه به طور دقیق به صد زن "پارسا" ترجیح داده می شود حکم فقه اللغوی در باره ی زن به این شرح شرف صدور می یابد که اگر کتک زدن او کاری مکروه بود, فی الواقع : مر او را "مزن" نام بودی نه "زن"! البته موارد این بد آموزی ها یکی و دو تا نیست, من این جا به ذکر یکی دو مورد اکتفا کرده ام .

آیا به راستی چنین اعتقاداتی شایستگی نام فرهنگ ملی ما را دارد یا من از مرحله پرتم؟ واقعا این ها عناصری از فرهنگ ملی است؟ آیا لقب دهن پرکن استاد سخن جواز به میان افکندن هر یاوه ی شرم آوری است؟ اگر کسی با این نکته ها برخورد انتقادی کند معنی کارش این میشود که به فرهنگ ملی حمله کرده یا با آن به خصومت برخاسته است؟ چرا هیچ کس با فرزانه ای چون حافظ که به کلی از این جور کج اندیشی ها مبراست چنین برخوردهایی نمیکند؟


چرا ما مردم در همه چیز به چشم تابو نگاه می کنیم؟ چرا تصور می کنیم همه چیز  به بهترین نحو ممکن در گذشته های دور گفته شده ,همه ی دستورالعمل های زندگی همان چیزها یی است که از هزار سال پیش به صورت غیر قابل تغییری در کتاب ها ثبت کرده اند؟ چرا ما مردم هر از چندی به خانه تکانی ذهنی نمی پردازیم ؟ چرا از به موزه سپردن عقاید عهد بوقی وحشت می کنیم؟ چرا هیچ وقت به لزوم یک انقلاب فرهنگی یا دست کم یک وارسی جدی در باورها و خوانده ها و شنیده هامان پی نمی بریم ؟

در آن جنجال مبتذل و هیاهوی بی معنایی که آن همه کشش دادند و در آمریکا هنوز هم بازارش گرم بود من بی تعارف مطبوعات را گناهکار اصلی می دانم.

 البته عذر آن دسته از مطبوعات فارسی زبان چاپ آمریکا که  تئوریسین های در به در هوادار "خدایگان" تغذیه شان می کنند روشن است. همان گنده بافان آشنایی که درست یک وجب مانده به دروازه ی "تمدن بزرگ" پسخانه را به پیشخانه دوختند. آن ها با جنجال و هیاهو افتادند وسط تا با دشنام گفتن به من , جل پوسیده ی بی اعتباری تاریخی خودشان را از آب بیرون بکشند.جای آن چند لگدی که خوردند تا سال های دراز درد خواهد کرد .

یک دسته ی دیگر هم هستند که عذر آن ها هم روشن است.آن ها متعهد وظیفه مهم لجن مالیدنند و علن و آشکار به هر که نامش در سیاهه ی خدمتگزاران بی چون و چرا نباشد ابراز لطف می کنند و برای این کار هر بهانه ای را که به چنگ شان بیفتد غنیمت می شمرند.از این ها هم البته گلایه ای در میان نمی تواند باشد. اما از  مطبوعاتی که برای خوانندگان شان حرمت قائلند جای گلایه هست . آن ها نمی بایست هر تر و خشکی را  که به دست شان رسید چاپ کنند.مثل چاپ حرفهای آن آقای صاحب عنوان که به اقرار خودش به مطلب ندیده نخوانده ایراد گرفته بود. یاوه گفتن و یاوه پراندن که مشکل نیست :هر کسی ممکن است بی توجه به سر و ته آن چه دارد میگوید حرف بی ربطی بپراند. سئوال من از سردبیری که آن مطلب را چاپ کرد این است که آقا,شما در مقام رابط این مرد محترم با مردم چه تاج گلی به سر او یا خوانندگان خودتان زدید جز این که دسته ای از اینان را به آن عالی جناب خنداندید؟ اگر هدف تان خنداندن است چرا یکباره مجله ی فکاهی چاپ نمی کنید که  ما هم بخندیم. نه کاغذ مفت است نه نشریه ارزان و فراوان است نه مردم بیکارند. آیا وظیفه ی سر دبیر یک مجله به او حکم نمی کند از میان مطالبی که به اش می رسد چیزی را به چاپخانه بفرستد که دست کم راهی به دهی ببرد؟

  
یکی از نشریات در نهایت ظرافت پرونده ای به من داد حاوی همه ی مقاله ها و نامه های چاپ نشده ی خوانندگان نشریه در زمینه ی آن جریان. در این پرونده نوشته هایی هست بسیار پخته و منطقی و به کل سوای تمامی آن چه در این باب به چاپ رسید, چه از موافق چه از مخالف. وقتی معیار گزینش مطالبی که به چاپ می رسد و مطالبی که کنار نهاده می شود روشن نباشد نویسنده ای که زحمت شرکت در بحثی را به خود داده و به ارزش کار خودش نیز واقف است اما به جای نوشته ی خود هذیانات بیمارگونه ای را می بیند که علت انتخابش برای چاپ فقط می تواند عنوان دکترای پیش از نام و توضیح "استاد دانشگاه تهران" پس از نام نویسنده باشد در مورد آن نشریه چه قضاوتی خواهد کرد؟


ما سانسور چی نیستیم که حکم کنیم این چاپ بشود آن یکی نشود بحث ما فقط بر سر معیار یا معیارها ی انتخاب مطالبی است که قرار است در باب " یک موضوع مشص" در صفحات مسلما محدود یک نشریه منعکس بشود.

از میان مطالب و نامه های رسیده و چاپ نشده ای که در این پرونده هست و نظریات مخالف و موافق نویسندگان شان را منعکس می کند شما دست کم این نه نامه و مقاله ی خواندنی را پیش رو داشته اید :

  1. و حقیقت به نخی بند بود, جاویدان زرگری/شهرداد میرزایی
            2. نقدی بر سخنی : بهروز جواهری از اهواز
 شاملو, نه کاشفی در تاریخ نه دشمنی برای فردوسی: حمید رضا دالوند.3     
  4.نامه ایرج آذرمهر از کرمانشاه.(پاسخی بسیار ظریف به آقای باطنی, که در نهایت تعجب دیدم با قلم قرمز بالای آن چنین نظری داده شده :"بازتاب چرت و پرتی است, خود نویسنده هم نمیداند چه می گوید."
          5.حقیقت جویی, لب کلام...علی ماتک از رشت
          6.نامه ی محمد رزاقی
          7. از استبداد تا دموکراسی: حسین فرخی از شهر ری
       8.اندر کشاکش بیوراسب و آژی دهاک و فریدون: محمد قراگوزلو از قزوین
 9.سخنی در پیرامون یک سخنرانی:حسن شایگان.( که نکات تاریخی ارزنده ای را پیش کشیده است ).

به جز این ها سی و شش نامه یا مقاله ی با یا بی عنوان دیگر هم در پرونده هست اما من از آن جهت روی این نه تا انگشت گذاشته ام که نویسندگان شان نه از سر خود نمایی دست به قلم برده اند نه از فرط بی کاری, و موافقت یا مخالفت شان را بی حب و بغض به میان آورده اند . فی المثل مطلب آقای شایگان در بیست و دو صفحه ی بزرگ(که البته کاملا قابل تلخیص است) کل برداشت های مرا هدف گرفته بی این که مثل خیلی از اعاظم قصد خندستانی داشته باشد. اما عملا چاپ نوشته ی دکتر بیژن جهانگیری( و به تاکید دو بار و سه بار خودشان:استاد دانشکده ی پزشکی دانشگاه تهران)ترجیح داده شده, که عوض پرداختن به نظریاتی که رو نفرموده اند و فقط به لحاظ , وظیفه ی استادی خود, به " مردم عادی و عامی" نشان داده اند که در جاهای دیگر دنیا- از فرانسه و انگلیس و آمریکا(نقاط متمدن نشین امروز جهان)تا جابلقا و جابلسا( محل تبعید انسان دوره ی ماموت)-چه جوری حق "سخنرانی" را که تحمل حرفش برای جماعت بابا شمل افت داشته باشد کف دستش می گذارند : با پرتاب تخم مرغ گندیده و گوجه فرنگی لهیده و حتا شلیک یک گلوله با تصریح این نکته استراتژیک که: " آن هم نه به مغز و قلب, بلکه به شکم, تا با هیات آغشته به خون و صفرا و...به ابدیت بپیوندد."(اسمش را نیاورده اند که  ادب و تربیت رعایت شده باشد!). ایشان که زیر کلمات "مردم عادی" خط کشیده اند تا کاملا افراد "جوخه ی عملیات" مشخص باشد مطلقا تصریح نفرموده اند که " انسان فرهیخته" و از آنجمله " یک استاد بسیار محترم تمام وقت دانشگاه"- حتا اگر علاقه مند به آموزش افتخاری جوخه ی عملیات فرهنگی ویژه ی یک آموزشگاه ورزش های رزمی هم باشد-این وظیفه ی بهجت انگیز را از چه راه انجام میدهد .

البته این "مقاله آموزشی" در نشریه ی دیگری به زیور طبع آراسته شد اما نسخه ی دستنویس آن در این پرونده هم هست . استاد آن قدر به چاپ افاضات خود علاقه داشته که به صرف وقت و مایه گذاری برای خرید کاغذ و پاکت و تمبر پست و تن دادن به ورزش سنگینی چون پیمودن راه تا کنار صندوق پست, رونوشت آن را برای مطبوعات مختلف ارسال کرده است. گمان می کنم مشکل قضیه از آن جا ریشه می گیرد که گاهی سر دبیر به کلی یادش می رود سبدی که زیر میزش است غیر از قبول محتویات زیر سیگاری کاربرد جدی تری هم دارد ."

تاکیدها همگی از من است
پایان 

********************************************************
(*)از کتابی بنام   " در باره هنر و اد بیا ت   " ( فصل ما  قبل آخر صفحات 201- 229 ,   "  انتشارات نگاه   "1385)   "  گفت و گوی ناصر حریری با فقید احمد  شاملو " از بخش ضمائم آورده شده است.( این کتاب اولین بار در سال  1364 و سومین بار درسال 1372 چاپ گردیده است). در اینجا طبعا فقط 9 صفحه و نیمی که مربوط به مطلب مورد بحث میباشد را آورده ام. در روزهای آینده از همین ضمائم  مقاله " چهره ی دیگری از شاهنامه "  را خواهم آورد

No comments:

Post a Comment