امروز روز اول دیماه است/ من راز فصل ها را میدانم/ و حرف لحظه ها را میفهمم/ نجات دهنده در گور خفته است/ و خاک, خاک پذیرنده/ اشارتیست به آرامش/ زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت/ در کوچه باد میآید/ در کوچه باد میآید/ و من به جفتگیری گل ها میاندیشم / به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون/ و این زمان خسته ی مسلول/ و مردی از کنار درختان خیس میگذرد/ مردی که از رشته های آبی رگها یش/ مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش/ بالا خزیده اند/ و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را/ تکرار میکنند/ - سلام / - سلام / و من به جفت گیری گل ها میاندیشم...
فروغ فرخزاد
No comments:
Post a Comment