Saturday, December 7, 2013

شعری از احمد شاملوی فقید گرامی

دریغا انسان
که با درد قرون اش خو کرده بود
دریغا!
این نمی دانستیم و
دوشادوش ...

در کوچه هایِ پُر نَفَسِ رزم
فریاد می زدیم.

خدایان از میان برخواسته بودند و ، دیگر
نامِ انسان بود
دست مایه یِ افسونی که زیباترینِ پهلوانان را
به عُریان کردنِ خونِ خویش
انگیزه بود.

دریغا انسان که با قرون اش خو کرده بود!

با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که به جُفت اش را آواز می دهد
نام انسان را فریاد می کرد
و شکفته می شودیم
چنان آفتاب گردانی
که آفتاب میکند.


اما انسان، ای دریغ
که با دردِ قرون اش
خو کرده بود.

پا در زنجیر رو برهنه تن
تلاشِ ما را به گونه ئی می نگریست
که عاقلی
به گروهی مجانین
که در برهنه شادمانی یِ خویش
بی خبرانه های و هوئی میکنند.

در نبردی که انجامِ محتوم اش را آغازی آن چنان مشکوک می بایست بود.

ما را که به جز عُریانی یِ روحِ خویش سپری نمی داشتیم
به سرانگشت با دشمن می نمود
تا پیکان خشم اش
فریادِ دردِ ما را
چونان دُمَلی چرکین بشکافد


وه که جهنم نیز
چندان که پایِ فریب در میانه باشد
زمزمه اش
ناخوشایندتر اِزمزمه یِ بهشت
نیست.

می پنداشتیم که سپیده دمی رنگین
-چنان که به سنگ فرشِ شب از پای در آییم-
با بوسه ئی
به خونِ امیدوارِ ما بخواهد شکفت.

و یاران، یکایک از پای در آمدند
(چرا که انسان
ای دریغ، که به دردِ قرون اش خو کرده بود )
و نامِ ایشان از خاطره ها برفت
-شاید مگر به گوشه یِ دفتری (پاره ئی بر این عقیده اند)-
که را که انسان، ای دریغ
به دردِ قرون اش خو کرده بود.

در ظلماتی که خدا و خدا جلوه یِ یک سان دارند
دیگر آن فریادِ عبث را مکرر نمی کنم.
مسلک ها به جز بهانه یِ دعوائی نیست
بر سرِ کرسی یِ اقتداری،
و انسان
دریغا که به دردِ قرون اش خو کرده است.

ای یار، نگاهِ تو سپیده دمی دیگر است
تابان تر از سپیده دمی که در رویایِ من بود
سپیده دمی که با مرثیه یِ بارانِ من
در خونِ من بخشکید
و در ظلمات حقیقت قرو شد.


زمینِ خدا هموار است و
عشق

بی فراز و نشیب،
چرا که جهنمِ موعود
آغاز گشته است.

نخستین بوسه هایِ ما، بگذار
یاد بودِ ان بوسه ها باد
که یاران
با دهانِ سرخِ زخم هایِ خویش
بر زمینِ ناسپاس نهاداند.

عشقِ تو مرا تسلا می دهد.
نیز وحشتی
از آن که این رَمه آن ارج نمی داشت که من
تو را نشناخته بمیرم.


"احمد شاملو"


آیدا:
درخت و خنجر و خاطره!

1344-1343
دریغا انسان 
که با درد قرون اش خو کرده بود
دریغا!
این نمی دانستیم و 
دوشادوش 
در کوچه هایِ پُر نَفَسِ رزم 
فریاد می زدیم.

خدایان از میان برخواسته بودند و ، دیگر 
نامِ انسان بود 
دست مایه یِ افسونی که زیباترینِ پهلوانان را 
به عُریان کردنِ خونِ خویش 
انگیزه بود.

دریغا انسان که با قرون اش خو کرده بود!

با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که به جُفت اش را آواز می دهد 
نام انسان را فریاد می کرد 
و شکفته می شودیم 
چنان آفتاب گردانی 
که آفتاب میکند.


اما انسان، ای دریغ 
که با دردِ قرون اش 
خو کرده بود. 

پا در زنجیر رو برهنه تن 
تلاشِ ما را به گونه ئی می نگریست 
که عاقلی 
به گروهی مجانین 
که در برهنه شادمانی یِ خویش 
بی خبرانه های و هوئی میکنند. 

در نبردی که انجامِ محتوم اش را آغازی آن چنان مشکوک می بایست بود.

ما را که به جز عُریانی یِ روحِ خویش سپری نمی داشتیم 
به سرانگشت با دشمن می نمود 
تا پیکان خشم اش 
فریادِ دردِ ما را 
چونان دُمَلی چرکین بشکافد 


وه که جهنم نیز 
چندان که پایِ فریب در میانه باشد 
زمزمه اش 
ناخوشایندتر اِزمزمه یِ بهشت 
نیست.

می پنداشتیم که سپیده دمی رنگین 
-چنان که به سنگ فرشِ شب از پای در آییم-
با بوسه ئی 
به خونِ امیدوارِ ما بخواهد شکفت.

و یاران، یکایک از پای در آمدند  
(چرا که انسان 
ای دریغ، که به دردِ قرون اش خو کرده بود )
و نامِ ایشان از خاطره ها برفت 
-شاید مگر به گوشه یِ دفتری (پاره ئی بر این عقیده اند)-
که را که انسان، ای دریغ 
به دردِ قرون اش خو کرده بود.

در ظلماتی که خدا و خدا جلوه یِ یک سان دارند
دیگر آن فریادِ عبث را مکرر نمی کنم.
مسلک ها به جز بهانه یِ دعوائی نیست 
بر سرِ کرسی یِ اقتداری،
و انسان 
دریغا که به دردِ قرون اش خو کرده است.

ای یار، نگاهِ تو سپیده دمی دیگر است 
تابان تر از سپیده دمی که در رویایِ من بود 
سپیده دمی که با مرثیه یِ بارانِ من 
در خونِ من بخشکید 
و در ظلمات حقیقت قرو شد. 


زمینِ خدا هموار است و 
عشق 

بی فراز و نشیب،
چرا که جهنمِ موعود
آغاز گشته است.

نخستین بوسه هایِ ما، بگذار 
یاد بودِ ان بوسه ها باد 
که یاران 
با دهانِ سرخِ زخم هایِ خویش 
بر زمینِ ناسپاس نهاداند.

عشقِ تو مرا تسلا می دهد. 
نیز وحشتی 
از آن که این رَمه آن ارج نمی داشت که من 
تو را نشناخته بمیرم.


"احمد شاملو"


آیدا:
درخت و خنجر و خاطره!
1344-1343





No comments:

Post a Comment