فاش شدن يكي از مراكز شكنجه كودكان (*) در تهران
مرکز توانبخشی نیوشا ، در پوشش ارایه خدمات توانبخشی شنوایی به نوزادان و کودکان کم شنوا ، به شکنجه های وحشتناک کودکان می پردازد . مادرانی که کودکان خود را برای کاردرمانی ( شکنجه درمانی ) به این مرکز می آورند ، عموما از قشر نادان و بی سواد جامعه بوده و نیز به علت هزینه های پایین این مرکز توانبخشی ، به شکنجه کودکان شان رضایت می دهند . متاسفانه مسئولان بی مسئولیت و بی فکر حکومتی نیز هیچ اقدامی برای بستن این مرکز و دستگیری صاحبان آن انجام نمی دهند .
اطلاعاتی درباره مرکز توانبخشی نیوشا
نشانی : تهران – انتهای خیابان امام خمینی (سپه) – نرسیده به شهیدان – پلاک ۱۳۸۶
کد پستی : ۱۳۴۸۷۵۵۶۸۵
شماره تماس : ۶۶۸۴۵۹۵۹-۰۲۱ -۶۶۸۴۵۹۶۰-۰۲۱ (ساعت ۸ صبح تا ۶ عصر)
پست الکترونیک : info@newsha.ir
سایت اینترنتی : www.newsha.ir
افرادی که در مرکز شکنجه کودکان نیوشا مشغول به کار هستند :
مدیر مسئول و موسس مرکز : سعید ملایری ، کارشناس ارشد شنوایی شناسی
مسئول فنی مرکز : رقیه صالحی ، کارشناس شنوایی شناسی
بخش کامپیوتر : سحر پیرنطاق ، مهندس نرم افزار
مشاور علمی : زهرا جعفری، نوروساینتیست شناختی
کارشناسان شنوایی شناسی : مریم رضایی تبار – فاطمه علیمردانی – سعیده جوادی
کارشناسان گفتار درمانی : سایه طاهباز – سولماز ستاری – وحیده سلطانی
کارشناس کاردرمانی : سعید تقوی ، کارشناس ارشد کاردرمانی
مربیان : شقایق عباسیان – فاطمه پناهی – سحر پیرنطاق – مریم فلاح
***********************************************
گزارشی از مراجعه به مرکز شکنجه کودکان نیوشا
دو روز قبل از آنکه قرار شد، برای کارآگاه بازی، به دفتر توانبخشی مورد نظر بروم، کارم شده بود بست نشستن کنار ایستگاه اتوبوس پایین کلینیک.مادرهای خسته و بیحوصلهای که بچههای کوچک و پر از ترسشان را که چشمانشان پر از اشک بود توی بغل گرفته بودند و منتظر اتوبوس بودند. بچهها عموما روی نوک پا راه می رفتند و یا هوش و حواس درستی نداشتند.اگر حوصلهای در صورت غمزده مادر پیدا می کردم در مورد وضعیت کلینیک سئوال می کردم.در مورد اینکه از کار موسسه راضی هستند یا نه.اصلا ماجرای کتک درمانی راست است یا نه.یکی از مادرها که پسر دوسالهاش را کلینیک می آورد و اعتقاد عجیبی به آقای دکتر «ت» داشت می گفت:«دکتر خیلی محکم با بچهها رفتار می کنه.مثلا گاهی نیشگونشون می گیره، یا یه دونه می زنه توی صورتشون.آخه این بچهها خیلی لجبازن.من که خیلی راضی هستم.» اکثر این مادرها از جنوبیترین نقاط تهران و یا شهرهای اطراف می آمدند. با توجه به قیمتهای پایین کاردرمانی کلینیک و آوازه عجیب آقای دکتر و مادری که تحت هر شرایطی می خواهد بچه اش عادی باشد، خیلی هم دور از ذهن نبود که مادری حاضر بشود بچهاش ر ا از اسلامشهر تا تهران بکشاند تا آقای دکتر زحمت کتک درمانی را بکشد.
قرار شد من نقش مادری را بازی کنم که یک پسر ۵-۶ ساله با بیماری فلج مغزی دارد.خوب این اطلاعات کافی نبود.در جستجوی گوگل واژه «فلج مغزی» را جستجو کردم و اطلاعات زیر را گرفتم:فلج مغزی یک اصطلاح چتر مانند است برای توصیف یک گروه بیماریهای مزمن که در سالهای اول تولد ظاهر می شود و ناشی از نقص و تنزل حرکات که در طول زمان بهتر نمی گردد بکار می رود . این بیماریها با نقص رشد ویا تخریب حرکات برای کنترل حرکت در مغز همراه است .
پیش از واقعه
- همی پلژی (کاهش احساس درد در یک طرف بدن ) .که در آن یک نیمه از بدن (راست یا چپ ) مبتلا می شود (۳۵ تا ۴۰ درصد )
- دای پلژی (فلج دو طرفه ) که در آن پاها بیش از دستها مبتلاست (۱۰ تا ۲۰ درصد ) .
- کوادری پلژی (فلج دو دست و دو پا ) که در آن چهار عضو ( دو دست و دو پا ) مبتلاست . (۱۵ تا ۲۰ درصد ) .
- پارایلژی (فلج نیمه تحتانی بدن یا فلج هر دو پا ) که تنها پاها مبتلا هستند (۱۰ تا ۲۰ درصد ) .
و…..
از همین جا قرار شد من، مادر محمدرضا احمدیان ۶ ساله باشم که فلج مغزی از نوع «دای پلژی» دارد و دو پایش به شدت درگیر است.محمدرضا نتیجه ازدواج من و پسرعمویم است و من به خاطر فشار همسرم برای انتقال محمدرضا به بهزیستی از او جدا شده ام.محمدرضا دو ساله بود که با یک تشنج ما را متوجه بیماری خودش کرد و من حالا فقط و فقط می خواهم پسرم عادی باشد.همین هم برای سردرآوردن من از کلینیک توانبخشی آقای دکتر قطعا کافی است….
آقای دکتر جدی برخورد می کند
با رایزنیهای مداوم با دفتر آقای دکتر قرار شد من یک پنج شنبه بعداز ظهر بدون پسرم برای مشاوره دیدن آقای دکتر بروم.دفتر مشاوره نزدیک خیابان نواب جنوبی بود و من هم خودم را ساکن نواب تهران معرفی کردم.ساعت ۵ وقت مشاوره داشتم.دوست عکاسم در پایین مشغول کشیک دادن از داخل آژانس بود و من هم چند دقیقهای وقت داشتم که کمی اطلاعات جمع کنم.
صدای جیغ و داد بیشتر از طبقات پایین می آمد.ما طبقه سوم بودیم.دفتر کوچک بود و پر از مادرانی که منتظر بودند جلسات کاردرمانی فرزندانشان به پایان برسد.یکی کودکش کمبود شنوایی داشت، کودک یکی از عوارض مغزی رنج می برد، مادری که از اسلامشهر می آمد و از کار کلینیک راضی بود و به من گفت:«اصلا نگران نباش.پسرت زود راه می افته.مهم اینه که بچه من از دکتر می ترسه.توی خونه هم وقتی کاراش رو خودش نمی کنه، اگر تهدیدش کنم الان می برمت پیش آقای دکتر مثل فرفره از جا می پره و کاراش رو انجام می ده.» آرام گفتم:«این همه راه از اسلامشهر می کوبی میای اینجا آقای دکتر بچه ت رو بزنه؟ خوب خودت بزنش!» گفت:«نه! دکتر اصولی می زنه، من از روی حرص….» همان موقع منشی خانم احمدیان (یعنی من» را صدا کرد.ضبط صوت را روی چند کتاب در کیفم گذاشته بودم.نگاهی از پنجره به بیرون کردم و دیدم دوستم با نگرانی به ماشین تکیه داده…
آقای دکتر مرد ریز نقش با ریشهای پرفسوری و پیراهن سفید آستین کوتاه با یقه و آستینهای قرمز بود.یراهنش تمیز نبود.کودکی ترسان و گریان از دفترش پابرهنه بیرون می دوید و دکتر به منشی می گفت اینها از تربت حیدریه آمده اند و بچه باید مشاوره بگیرد…
نا خودآگاه صورتم مضطرب و بیحال بود.دکتر سرش پایین بود و گفت:«من در خدمتم خانم احمدیان.اصرار داشتید من رو تنها ببینید.»
گفتم:«آقای دکتر من یک پسر شش ساله دارم که مبتلا به فلج مغزی دای پلژی است و…»
دکتر گفت:«اصلا می خوای بیاریش یا نه؟اگر می خوای بیاریش بگو من اطلاعاتش رو بنویسم…»
«آقای دکتر اول بذارین یه کم حرف بزنم.من از شوهرم به خاطر این بچه طلاق گرفتم،این بچه لجبازه، اما باهوشه، گاهی می زنم توی صورتش از ناراحتی، بعد قشنگ راه می ره….(اینجا دارم زار زار گریه می کنم)».
دکتر:«خوب عموما با کتک زدن بچه تمام انرژیش رو به کار می بره تا تواناییش رو به کار ببره.بچه روی نوک پا راه می ره دیگه؟ ببین بچههای دای پلژی عموما خوب می شن، اما باید کاردرمانی بشن.چرا تا الان نیاوردیش اینجا؟»
من همچنان که گریه می کنم می گویم:«آقای دکتر باباش نمی ذاش.می گف این خوب نمی شه.منم دیگه جدا شدم که بچه م خوب بشه.گاهی خیلی می زنمش آقای دکتر…»
دکتر:«خوب تو باید ببینی برای چی بچه ت رو می خوای بزنی.چقدر حرف می زنه؟ اصلا می زنه؟»
«خیلی کم.آخه لجبازه.مثلا وقتی می خواد بره دستشویی می گه:...دستشویی جیش… وقتی هم که می زنمش راه می ره.»
دکتر:چقدر.چند قدم می ره می خوره زمین؟
من:«دور خونه.»
دکتر:«خوب ببین ما اینجا با بچه تو جدی رفتار می کنیم.»
من:یعنی چه طوری؟
دکتر:یعنی اینکه الان با من میای پایین خودت می بینی.می خوای بچه ت خوب بشه؟
من:معلومه آقای دکتر(هق هق بلند) من می خوام خوب بشه.می گم که کتکش می زنم….
دکتر:ببین ما بچه ی تو رو نمی زنیم.اما باهش جدی برخورد می کنیم.پاشو بریم پایین. فقط بگو ببینم من رو از کجا شناختی؟
من که از قبل جواب این سئوال را آماده کرده بودم گفتم:توی اتوبوس با پسرم نشسته بودم که یه خانمی گفت خواهرزاده ش اینطوری بوده الان بهتره.شماره تون رو از اون گرفتم…
دکتر:بچه قرص هم می خوره؟
من:دکتر بچه دو سالش بود, توی یک شب ۴ بار تشنج کرد و الان داره فنوباربیتال ۱۰۰ می خوره…
دکتر:۱۰۰؟؟؟ چه خبره؟دکترش کیه؟
من:دکتر سلیمانی.(دکتر بچگیهای خودم) توی بیمارستان ساسان کار می کنه…
این حرفها را می زدیم و به زیر زمین نزدیک می شدیم.صدای جیغها توی گوشم می پیچید…
آقای دکتر کتک می زند
سالن آقای دکتر تجهیزات خاصی ندارد.یک زیر زمین حدوا ۱۲۰ متری که با موکت مخصوص کودک فرش شده و دو تا استپ و دو کار درمان گر بداخلاق و جوان با پیراهنهای کثیف.دکتر گفته بنشینم و بچهها را تماشا کنم.
کار درمانگری که رو به روی من ایستاده پشتش قوز نسبتا بزرگی دارد و پسر بچهای را روی زمین می کشاند.کار درمانگر دیگر کنار یک استپ ایستاده و با سقلمه و فریاد به پسر تپل و کوچکی می گوید بپر، بچه با چشمان نگران می پرد و به جای اینکه به جلو بپرد عقب عقب می رود و بالا می آورد.مرد سرش را محکم می پیچاند و می گوید:«برو دم سطل آشغال بالا بیار.بس که میخوری…»
از جلوی در می بینم که کودکی را در سالن دستهایش را به نردهها قفل کرده اند و با فریاد و رنگ پریده می خواهد فرار کند.مادرش با دعوا و کتک بچه را وارد سالن می کند.یکی از مردهها بچه را از یک دست و یک پا می گیرد و روی هوا می چرخاند.
اینجا دیگر مدام و با صدای بلند همراه بچه ها گریه می کنم.روبه رویم کمی دورتر دختر بچه سه سالهای را از پاها گرفته اند و برعکس روی زمین می چرخانند، بچه جیغهای ممتد می زند و مرد هم با عصبانیت قاشقی از جیبش در می آورد و شروع به زدن با قاشق روی صورت بچه می کند.پیراهن دخترک صورتی است و با تمام توان عروسک کوچکش را توی دستش گرفته و به هیچ قیمتی حتی وقت چرخیدن حاضر نیست عروسک را زمین بگذارد.حالا بچه را از یک دست و یک پا به پهلو گرفته اند و می چرخانند.یک نفر دیگر با عتاب و فریاد به بچهای که هق هق امانش نمی دهد می گوید:«می گم راه برو.مگه کری؟ »بعد روی گردن کودک می نشیند و با قاشق توی صورتش می زند.
مادران بچهها را نگاه میکنم که از طرز رفتار و لباسهایشان کاملا معلوم است که اطلاعات درستی ندارند. با غم به فرزندانشان نگاه می کنند.خیلی جلوی خودم را گرفتهام که بلند نشوم و دختر پیراهن صورتی را از دست مرد نگیرم.اشکهایم را پاک می کنم و دکتر می گوید امروز مشاورهام رایگان بوده و از نشبه محمد رضا را با خودم ببرم.قیمت هر جلسه کاردرمانی ۲ ساعته آقای دکتر و همکارانش حدود ۱۵ هزار تومان است و من مدام فکر می کنم حتی یک گراز وحشی را هم هرگز به این موسسه نخواهم آورد…
از در که بیرون می روم دیگر واقعا هق هق می کنم.دوستم مهسا زنگ می زند و می گوید به سمت ماشین نروم چون مردی مدام در حال پاییدن او بوده.من هم با حال خراب در ایستگاه اتوبوس کنار مادری می نشینم که صورت پر از ترس کودکش را در میان آغوشش پنهان کرده.در خیابان و از گاراژ روبرو صدای موتور درب و داغان ماشین در حال تعمیر می آید و در گوش من پر است از صدای فریاد و جیغ ممتد کودکی که به مادرش التماس می کرد او را از آن جهنم نجات بدهد…
خیلی چیزهای دیگری هم راجع به این موسسه و آقای دکتر شنیده بودم.شنیده بودم که رفتارها ترسناک تر است، نشنیده بودم کارهای خشونت آمیزی تری با بچهها انجام می شود، اما چیزی جز این ندیدم.سئوال اینجاست که آیا مجلس، انجمن کاردرمانی ایران و پزشکان از وجود چنین موسسهای با خبر هستند؟ آیا می دانند که جناب دکتر ، کتک درمانی می کند؟
************************
این مطلب را از دوست عزیزم سهیلا از فیلیپین دریافت کردم. با تشکر از او در اینجا بهتون تقدیم میکنم .(*)
پیمان پایدار
************************
این مطلب را از دوست عزیزم سهیلا از فیلیپین دریافت کردم. با تشکر از او در اینجا بهتون تقدیم میکنم .(*)
پیمان پایدار
No comments:
Post a Comment